۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

کارما
برای دو روز تعطیلی به دیار خودم یکی از روستاهای گناباد رفته بودم. جلوی در مسجد منتظر یکی از دوستام بودم که ناگهان صدایی شنیدم. ماشین وانتی که بلندگو روش نصب بود، داد می زد پهلوان ارژنگ می خواد معرکه گیری کنه. بعد یه مدت حدود پنجاه شصت نفری جمع شدند. یکی از اهالی که اونو از کودکی می شناختم با یه بطری خالی آب به سمت موتوری می رفت که اون طرف تر رو جک بغلش پارک شده بود. دور و برش ورانداز کرد و ... من گفتم: ها عباس آقا؟ گفت: هیچی می‌خوام بنزین بکشم. گفتم: مال کیه؟ گفت: نمی دونم. خیلی تعجب کردم. آخه ماه رمضون بود و کمی مونده به افطار!! بطری پر بنزین شد، یواشکی اطرافشو پایید و داشت می رفت. بهش گفتم: اگه صاحبش بیاد چی میگی؟ گفت: بهش میگم می خواستم ببینم موتورت چقدر بنزین داره. اینو گفت و بنزینو تو موتورش خالی کرد. کم کم غروب شد و اذان و نماز و بعدشم افطاری. بعد افطاری دم در مسجد کفشامو پوشیده بودم و داشتم می رفتم. عباسو دیدم که با خَرخندهای جالبی مسجدو ترک می کردو می گفت: کفشامو دزدیدن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر