۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

خود گفته ها
-انسان همواره در درون مرگ زندگی می کند. 
-نیاز را به درگاه بی نیاز باید برد.
-عالم سراسر در فغان است از فراق ازلی.
- من بر ساحل تو، و تو بر ساحل من ایستاده ایم، هرگز مباد که در ژرفای یکدیگر غرق شویم!
- وقتی به فراسوی ابرها می رسی و از آن بالا به زمین می نگری با خود می گویی نکند زمین های دیگری هم وجود داشته باشد.
- سکوت، با خود سخن گفتن است.
- به گام هایش گوش کن! آنکه با تردید به سراغ تو می آید، چه دام ها که برایت ننهاده است !
- ترس، با غروب نور آغاز، و با طلوع آن پایان می یابد.
- دوستی، فاصله ای است که ما با دشمنی داریم.
- تفاوت میان زندگی ومرگ تفاوت میان شدن و بودن است.
- ای کاش می شد عقل را به سلاخ خانة عشق کشید.
- من هرگز ندیده ام که برگ های پهن در سایه گستری خسیس باشند.
- هرچیز در این عالم شبیه خود را پیدا می کند.
- همواره چیز های کوچکی هستند که ما را خوشحال کنند.
- بدترین حالت ممکن، واقع شدن در حالت بینابینی است.
- چه وحشتناک خواهد بود اگر دیر متوجه خیر بودن شرّ شویم.
- زمانی که انتظار نداری از راه می رسد!
- آن باش، که هستی!
-معمولاً چیزی که می گوییم آن را تجربه کرده ایم.
- آنکه فاقد چیزی است، به جدّ واجد چیزی با اهمیت تر است.
- آنکه باد می کارد طوفان درو خواهد کرد.
- سرم زیادی پایین بود، به خود فرو رفتم، آن را زیادی بالا گرفتم، از خودم یادم رفت.
- دعا دروازة ورود تو به ایمان است.
- مورچه ها جهان را با چشمان کوچک خود می نگرند.
- من جفای دوست را به وفای دشمن ترجیح می دهم.
- انسان بندة عادات خویش است.
-عاشق اگر از دوست دست بدارد،معشوق دست بر نخواهد داشت.
- آنکه بر بلندی می ایستد، خیالاتی می شود.
- آنکه به زیبایی ها توجه ندارد، ندیم زشتی ها خواهد شد.
- جنون بهایی است که عاشق می پردازد.
- مشغول گل باش و پروانه بودن را بیاموز.
- من از آن رو با زمین دوستم که هر چه از آن می روید، زیباست.
-  شده است آیا از خود بپرسی که چرا زمستان با لباس سفید و بهار با لباس سبز می آید؟
- زندگی را بر سر و روی خود بپاش و آن را دوست بدار.
- در حیرتم که  چرا ما آدمیان به بر آمدن و فرو رفتن خورشید خیره می شویم و به این همه نور از بام تا شام بی توجهیم!
- جاری با طراوت باران از دیدگان ابر، آب؛ رقص با شکوه  برگ و شاخه ها در خَماخَم نگاه من، باد؛ آن  بالا روندة گدازندة که مملو از حرم و حریق است، آتش و آن همیشه فرو افتاده به پای آب و باد وآتش، خاک نامیده شد ... . پس بی تردید و به آسانی دریافتم که زمین مادرِ همگان است و اینهمه را من که آدمی نامیده می شوم و فرزند زمینم، پس از هر رویدادی و در گذر ایام به این نام ها خواندم. 
- درختان را نگاه کرده ای که چه زیبا راز خاک را فاش می کنند؟
- فوج، فوج ابر به هم می پیوندند، تا  از کرامت پروردگار آب طلب کنند.
- ما آدمیان معمولاً پریشانِ چیز هایی هستیم که به غایت بی مقدارند.
- چه سود، مبهوت نگاهی که تو را نمی نگرد؟
- چه زیبا، رخسارة پیدا و پنهان خداوندی را می توان بر روی رنگارنگ گل ها دید.
- آنکه می بخشد،برندة واقعیست.
- مسایل کوچک خود را حل نشده باقی بگذار، چرا که مسایل بزرگ تری از راه خواهد رسید. 
- کسی که دوستی و دشمنی را نیاموخته، مستحق کینه توزی است.  
- آدمی از سر اجبار است که به دیگری تن می‎دهد.
- در خاطرات من دیروز به خاک سپرده شده است.
- هیچکس به اندازه‌ی غرایزم با من صادق نبوده است.
- معمولاً آنچه بیان می‌شود ماسکی است بر روی آنچه بیان نمی‌شود.
- فقط تنهایی پناهگاه تنهایی است.
- آدمی فقط در خود تکرار می‌شود.
- صحبت از چیزی معنای آن را محدود می‎کند.
- مخاطب است که واژه‌ها را متولد می‌کند.
- زندگی تجربه خطا های ماست.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

مقدس و نامقدس
کودکی می گفت به اتفاق پدر و مادرم برای خرید کیک به شیرینی فروشی رفتیم. می‌خواستیم به مناسبت تولد امام رضا (ع) کیکی بخریم و دمی خوش باشیم. پشت شیشه‌ی شیرینی فروشی کیکی توجه مرا به خود جلب کرد. من با زبان کودکانه‌ام خواستم که کیکی را بخرند که تمثال مبارک امام رضا (ع) را به صورت کیک درآورده بودند. پدر و مادرم قبل از خرید، مقداری با هم صحبت درگوشی کردند که من متوجه صحبت ایشان نشدم. بالاخره تصمیم گرفتند آن را بخرند. پس از خرید روانه‌ی منزل شدیم تا آن را بخوریم. با هزار سلام و صلوات و مواظبت، مراسم برش و خوردن کیک فرا رسید. بشقاب‌ها و چاقو و چنگال را آماده کردیم. نوبت برش کیک که رسید، مانده بودیم چگونه کیک را برش بزنیم که به ساحت مقدس حضرت ایشان توهین نشود. واقعاً گیج شده بودیم. تصمیم گرفته شد که دور تا دور کیک را که از تمثال مبارک فاصله داشت از تصویر جدا کنیم. سپس تصویر را با احترام خاصی در یخچال گذاشتیم تا بعداً تکلیف آن روشن شود.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه


یاد دیار
آخ که چه دوست دارم به دیار مألوف خویش بازگردم. جایی که مردمانش هنوز با قوقولی قوقوی خروس از خواب بیدار می شوند و با واق واق سگ به خواب می روند. دوست دارم شب هنگام ها  زیر آسمان پر ستاره بخوابم و روز را به سلام خورشیدی بروم که نور زیبایش را بی دریغ نثارم می کند، روان زلال  آب را به نظاره بنشینم  و انگورهای پاییزی را در آن بشویم. در این میان وقتی به پایین روستا می نگرم، پیرزنی را می بینم که هنوز مرا در خاطر خویش با اجدادم همسان می انگارد و از دور مرا به انارهای تَرَک خورده اش تعارف می کند. من نیز به احترام آن همه صدق و صفا اناری را برمی گیرم و آن را به نام سهراب و به یاد او می شکنم و با خود نجوا می کنم که : " چه خوب بود دانه های دل مردم پیدا بود. "  

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه


فرار از قربانگاه
از آن هنگام که از قربانگاه فرار کرد، هیچگاه نیاسود. اگر مقدر شده بود که او را قربانی کنند، چرا و چگونه فرار کرد؟ طفلکی بر اساس یک نادانی ازلی با دیدن فرشتة مرگ پا به فرار گذاشت. از روزی که فرار کرده‌ بود، آرام و قرار نداشت. هر روز دردی و هر لحظه رنجی او را می‌آزُرد. به هرسو نظر می کرد، ناجنسان را می‌ دید که به او به دیده‌ی یک غریبه مینگرند. آه که اگر آنجا قرار می داشت و می‌ماند چه می‌شد! دیگر اینهمه رنج و تعب نبود. دل به هر کس و ناکسی نمی‌بست، نگاه به هر نگاهی نمیدوخت، حرص بر هر متاعی نمی‌خورد و پای در هر راهی نمی‌نهاد. افسوس و هزار افسوس که اگر آن روز قرار را بر فرار ترجیح می‌داد و تدبیر را ره توشه‌ی تقدیر می‌کرد، چه سودها که نمی‌برد! حال، عاجز از شرح حال خویش بر کسانی که از جنس او نبودند، روزگار می گذراند. پس شرح فرار از قربانگاه را به هیچکس نمیگفت و این راز را مکتوم میداشت. کتمان این راز موجب دردی جانکاه در او شده بود که کفارهی آن گناه ازلی بود. در انتظار مرگ بود که او را از فرود  به فراز آرد و رها شود.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

هنوز تو فکرم

امسال به مناسبتی به شهرستان گناباد رفته بودم. به طور تصادفی پس از سالها یکی از دوستان جانبازم به نام آقای ایمانی را دیدم. بعد از احوال پرسی گفتم کجایی؟ گفت: در ستاد بازسازی عتبات عالیات با خواجه رضا و سمائی مشغولم. گفتم چه خوب. از قضا هر سه دوست بزرگوارم از جانبازان جنگ هستند. از او خواستم در صورت امکان به محل کارش برویم. او هم قبول کرد. پس از مدتی پیاده روی به محل حسینیه گناباد رسیدیم. ناخودآگاه یاد زمان جنگ افتادم که آنجا محل تبلیغات و انتشارات سپاه بود. بسیاری از دوستانم را یاد کردم که شهید شده بودند. داخل یکی از غرفه ها ستاد بازسازی قرار داشت. با آقای ایمانی وارد شدیم. طبق معمول خواجه رضا با صدای بلند و با خنده های همیشگی اش به استقبال ما آمد و گفت: چطوری محمد؟ کجایی؟ پس از احوال پرسی با ایشان و آقای سمائی، خواجه رضا به من تعارف کرد بشین پشت میز. من هم طبق عادات همیشگی ام گفتم: سی سال است مقاومت می کنم. خیال کردی خیلی زرنگی؟ پیشکش خودت. بعد از این مقدمات گفتم: امکان دارد به من بگویید من کجا آمده ام؟ آقای سمائی گفت: اینجا ستاد بازسازی عتبات عالیات است. خواجه رضا حرفش را قطع کرد و گفت: اینجا یک NGO است. ما کمک های مردمی را پس از جمع آوری به شماره حسابی می ریزیم که پس از آن صرف بازسازی حرم مطهر ائمه (علیهم السلام) می شود. همچنین آنها گفتند کمک های دریافتی به کشورهای پاکستان، بنگلادش، هند، افغانستان و عراق فرستاده می شود. خواجه رضا از جانبازان هفتاد درصد است که یکبار هم از مرگ فرار کرده است. زندگی او ماجرایی شنیدنی دارد ... او را از سردخانه به این دنیا بازگردانده اند، زمانی که فکر می کردند شهید شده است. از ایشان پرسیدم آدرس اینترنتی هم دارید؟ به شوخی گفت: آره یادداشت کن. واویلا واویلا واویلا عتبات دات اُ آر جی. دسته جمعی خندیدیم و من پس از آن سؤالاتم را شروع کردم. معمولاً بیش از همه خواجه رضا جواب می داد. جمعیت گناباد؟ حدوداً شصت هزار نفر، پس از جدا شدن بجستان از گناباد. اقتصاد مبتنی بر کشاورزی و دامداری با عقاید مذهبی شدید و فرهنگ سنتی و اصیل. پرسیدم: تعصب مذهبی یعنی چی؟ خواجه رضا جواب داد: یعنی رعایت حلال و حرام، عمل به احکام دینی، پایبندی به اصول و عقاید. گفتم: می شود کمی توضیح بدهید؟ ایشان گفتند: یعنی نماز جماعت، احداث مساجد و بناهای مذهبی و رعایت حلال و حرام در تمام شئون زندگی. ایشان افزود در گناباد امنیت پایدار وجود دارد. من گفتم: دیشب در خیابان المهدی میهمان بودم. صاحبخانه می گفت چند شب قبل تمام انگورهای باغم را دزدیدند. او ادامه داد که آنها را برای درست کردن شراب داخل دبه های پلاستیکی می ریزند. خود خواجه رضا هم گفت اتفاقاً در شهر (قصبه ی شهر) هم چنین دزدی هایی شده است. او گفت: این دزدی ها مربوط به نسل جدید است. در ادامه آقای خواجه رضا گفت از چهار سال قبل تا به حال حدود پانصد میلیون تومان در قالب طلا و خدمات به عتبات عالیات کمک شده است. همچنین هفت دستگاه کامیون از طریق مرز مهران به عراق منتقل شده که حاوی سنگ برای بازسازی بوده است. پنج گروه سنگ کار و بنای ماهر نیز برای سنگ کاری حرمین شریفین کاظمین و طلا کاری گنبد موسی ابن جعفر و امام جواد (علیهم السلام) اعزام شده اند که مدت مأموریت آنها چهل و پنج روز و به طور افتخاری بوده است. ناخودآگاه یادم آمد که گناباد دارای آب و هوای گرم و خشک است و آسمان به شدت با زمین خسیس است، بعد از آن نیز خاطراتم به من می گفت قرار بود احمد زید آبادی روزنامه نگار اصلاح طلب را به زندان گناباد تبعید کنند. یادم از بهلول گنابادی و همچنین دراویش گنابادی در بیدخت افتاد. قنات های گناباد نیز بر اساس گزارش همایش قنات بعد از یزد در گناباد مقام دوم را در کشور دارد. این اطلاعات نامربوط مثل فیلم از ذهنم عبور می کرد. کاملاً گیج شده بودم. دانش جامعه شناسی ام به من می گفت: بین دین سنتی و رفتار عقلانی معطوف به هدف رابطه ی معکوس وجود دارد. در اینجا این فرضیه ابطال می شد چرا که مردم سطح سوادشان بالا، ولی مشارکت شان در کنش های دینی سنتی (کمک به عتبات عالیات) نیز بسیار بالا بود. البته حدود چهار تا پنج هزار نفر از جمعیت گناباد دانشجو هستند که این جمعیت می تواند از یکسو با سواد بودن اول گناباد و از سوی دیگر دینداری سنتی شان را خدشه دار کند؛ به این معنی که بخشی از این جمعیت را نسل جدیدی تشکیل می دهد که نگرش دینی آنها با مردم بومی گناباد تفاوت می کند. یعنی پایبندی اعتقادی- عملی آنها از نسل قبلی کمتر است (البته در این زمینه نگارنده به تحقیقات علمی مراجعه نکرده است، ولی معمولاً دانشجویان اوقات فراغت خود به ویژه در روز جمعه را به مکان های تفریحی تا نماز جمعه می روند. آنها همچنین تمایل دارند نماز خود را به صورت فرادا تا جماعت بخوانند). خلاصه اینکه هنوز قانع نشده ام که چرا به هر روستایی در شهرستان گناباد رفتم، قنات هایشان خشک و مسجدهایشان آباد بود. در پایان از آقای سمائی پرسیدم: چطور می توانم عضو افتخاری این ستاد باشم؟ ایشان گفتند: پنج، شش بار که به اینجا بیایید، آنوقت عضویت شما پذیرفته می شود. من هم طبق معمول گفتم برای من تخفیف نمی دهید؟ چهار بار که بیایم بس است؟ اگر لازم است کارت شناسایی ام را به شما نشان بدهم که من هم جزو شکمپاره های زمانه ی خوف و خطرم. بالاخره دیدار ما با خنده و شادی تمام شد و در پایان یک بسته از کتاب خشونت علیه کودکان را به آنها هدیه دادم. آقای سمائی گفت: اتفاقاً تعداد ما نیز سی نفر است. از آنها خداحافظی کرده و با این پرسش هنوز کلنجار می روم که چه رابطه ای بین سطح سواد بالا و کمک به عتبات عالیات از یکسو و بین میزان درآمد پایین و فقر اقتصادی و مشارکت در پرداخت اعانه و نذر برای بازسازی عتبات عالیات وجود دارد؟

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

کارما
برای دو روز تعطیلی به دیار خودم یکی از روستاهای گناباد رفته بودم. جلوی در مسجد منتظر یکی از دوستام بودم که ناگهان صدایی شنیدم. ماشین وانتی که بلندگو روش نصب بود، داد می زد پهلوان ارژنگ می خواد معرکه گیری کنه. بعد یه مدت حدود پنجاه شصت نفری جمع شدند. یکی از اهالی که اونو از کودکی می شناختم با یه بطری خالی آب به سمت موتوری می رفت که اون طرف تر رو جک بغلش پارک شده بود. دور و برش ورانداز کرد و ... من گفتم: ها عباس آقا؟ گفت: هیچی می‌خوام بنزین بکشم. گفتم: مال کیه؟ گفت: نمی دونم. خیلی تعجب کردم. آخه ماه رمضون بود و کمی مونده به افطار!! بطری پر بنزین شد، یواشکی اطرافشو پایید و داشت می رفت. بهش گفتم: اگه صاحبش بیاد چی میگی؟ گفت: بهش میگم می خواستم ببینم موتورت چقدر بنزین داره. اینو گفت و بنزینو تو موتورش خالی کرد. کم کم غروب شد و اذان و نماز و بعدشم افطاری. بعد افطاری دم در مسجد کفشامو پوشیده بودم و داشتم می رفتم. عباسو دیدم که با خَرخندهای جالبی مسجدو ترک می کردو می گفت: کفشامو دزدیدن.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

یک روز، یک خاطره
 
 به مناسبتی گذرم افتاد به شهرک شهید رجایی، سرِ حرِ 19 داشتم رد می شدم. دیدم موتوری ها دارن با هول وهراس فرار می کنن. اولش فک کردم دارن بی گواهی نامه هارو می گیرن. ته دلم گفتم: حقشونه. کسی که همرام بود گف بیچاره ها اینا مسافرکشن. با این حرف حسابی تکون خوردم.اونا سر
حُر 19 وای میسن تا کاسبی کنن. معمولاً هم سد معبر می کنن. اولین دور برگردونو که برگشتم دیدم داربست میزنن،این کار باعث شلوغی شده بود. به همرام گفتم چه خبره ، آها یادم اُومد که اعیاد ماه شعبان به خصوص نیمة شعبان نزدیکه.هر صد متری فک کنم یه دونه داربست خیلی بزرگ زده بودن.آخه جمعیت اونجا ماشالا خیلی زیاده. کمی جلوتر رفتم دیدم مردم از وسط بولوار که رد می شن دولاّ میشنُ یه چیزی میگن.آها داشتن به آقا امام رضا (ع) سلام میدادن.آخه اینورِ شهر که از این خبرا نبود.خلاصه به فلکه پارک رسیدم، دیدم چه پرچمای قشنگی دور میدون زده بودن. همه رنگی بود، ولی خوب که توجه کردم دیدم از رنگ سبز دوتا زدن. به منزل که رسیدم نمی دونم چرا ولی گفتم قربون نومت برم یا ابا صالح. شعرمُ که قبلاً سروده بودم به مشاهدات آن روزم افزودم:
ای یار اهورایی
وقت است که باز آیی
عالم به فغان آمد 
تا چند شکیبایی
تن مرده، روان مرده 
آرامش جان مرده
باز آی که باز آید 
انفاس مسیحایی
دیریست که دل خستم
وز جام تهی مستم 
جامی بده بر دستم
زان ساغر مینایی
آزاد دلان در نیش
راحت طلبان در نوش
گوساله پرستان بین
موسای کلیمایی