۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

زبان بازی

در ميان انبوهي از موضوعات ذهني و عيني افكار خود غرق بودم كه تلفن زنگ زد در آن سوي خط دوستي از من گله مند بود كه چرا در حضور دوست مشترك‌مان از من اسم برديد. من چنين وانمود كرده بودم كه شما را به غريبي هيچ غربتي نديده و در هيچ كسوتي مشاهده نكرده‌ام. از همين رو نيز من به ياري قلم كه ياور هميشگی من در جاري شدن كلام بوده روي آوردم. از او خواستم تا مرا ياري كند و مرا به آن سوي حادثه‌هايي كه بر من گذشته بود ببرد. ابتدا چند سوال را از دوستم پرسيدم كه آيا پرسش ايشان اخلاقی است يا خير؟
فرض نخست اين بود كه احتمالاً اخلاقي است. اخلاقاً نبايد به دوست مشترك مان از شناخت قبلي‌ام با دوست جديد صحبتي به ميان مي آوردم. چرا كه به قول دوستم، او به دوست مشتركمان گفته بوده كه من دوست جديدمان را نمي‌شناسم.
سوال 1- چطور يك دوست مي‌توانسته به دوست مشترک‌مان دروغ بگويد؟ در حالي كه دوست مشترك مان با دوست من بسيار بسيار دوست تر بوده هم به لحاظ قدمت سببي و هم از نظر احساسي- عاطفي. اگر من يا دوست عزيزم بتوانيم دروغ بگوئيم- آن هم به عزيزترين كسان‌مان- كه علي الرسوم و به منوال زندگي عادي مي‌گوئيم، پس مي‌توانيم به دوست جديد الكشف خود هم دروغ بگوئيم.
فرض دوم، فرض ايمني بخشي است. يعني اين كه دوست بنده به لحاظ اين كه از برخي ملاحظات و مخاطرات ايمن باشد، مي‌خواهد كه دوست جديد من و دوست قديمي ايشان متوجه ضلع سوم رابطه نشود.
سوال 2- چرا و تحت چه شرايطي مي‌توان از يك دوست توقع داشت كه تو از رابطه‌ات با من و ديگر افراد نامحرم چيزي نگو ولي من خود اين حق را دارم.
پس مي‌توان از آنچه افراد در مناسبات اجتماعي بر زبان مي آورند نتيجه گرفت كه آنها قبل از ورود به عرصه رابطة ديگر يعني ضلع سوم رابطه، با موضوعي درگير بوده‌اند. اين موضوع خود به خود به زبان آورده مي‌شود.سابقه ذهني افراد نسبت به هم بسيار مهم است. اين كه در ابتداي رابطه از شما چه برداشتي بشود چطور خود را معرفي كنيد و چطور وارد ذهن مخاطب شويد.
معمولاً آنچه به صورت گلايه از طرف افراد طرح مي‌شود، به خاطر عدم آگاهي كامل از طرف مقابل يا سوء تفاهم پیش آمده است که مي‌تواند مبتني بر واقع نباشد. زبان مي‌تواند ربط منطقي با ذهن نداشته باشد. چيزي به ذهن خطور مي‌كند و ابراز مي‌شود. ابراز تمايل، اعلام وجود داشتن، اظهار نگراني كردن، توجيه كردن توجه و يا جلب توجه نمودن، تعارفات معمول، سلام و خداحافظي، دفاع و محكوم كردن، اظهار تأسف و يا شادباش گفتن، معمولاً نوعي بازي زباني است. بازي با قواعد گرامري زبان، نه بازي رفت و برگشت ميان ذهن و زبان. وقتي كسي به شما مي‌گويد از شما گله‌مندم كه مرا به ميهماني دعوت نكرديد ساده‌ترين گزاره بياني را پيش روي شما مي‌گذارد، ولي وقتي به شما مي‌گويد چقدر از شما خوشم مي آيد يا چه خط زيبايي داريد، در اين جا بايد توجه جدي كرد چونكه وضع مخاطره آميز مي شود. چرا كه زبان با ذهن و احساس همراه شده است.درچنین حالتی، وضعيت پيچيده مي‌شود.
1- مي‌خواهد شما را متوجه خود كند.
2- مي‌خواهد بگويد به شما توجه جدي دارد.
3- مي‌خواهد وانمود كند كه شما برايش جالب هستيد.
4- مي‌خواهد وانمود كند كه شما آدم جالبي هستيد
5 - مي‌خواهد بگويد واقعاً شما جالب هستيد و او از شما خوشش مي آيد.

احساس كبود

يكباره شروع شد. مثل يك رابطه بود. دل گرفتگي بود انگار. بغض بود،يك بغض نه تركيده. براي مسواك آخر شب رفته بودم. ميهمانان رفته بودند. البته از سرشب همراهم بود. من در منزل يك دو تار دارم از شعرهايم می خوانم و به صورت بسيار ابتدايي صداي آن دو تار كه يك تارش هم پاره شده را در مي آوردم. آن شب حالي به من دست داد. يك حال نشاط آور بود. وقتي ميهمانان رفتند، بغض گلويم را مي‌فشرد مثل يك خداحافظي بود. نوعي سرازير شدن اشك. هواي نَمور، سايه روشن يك بعد از ظهر. ابرهاي پشته‌اي سياه رنگ. خيابانهاي خيس. دختركانی که عشوه‌هاي ارزان مي‌فروختند. مردان نيز با عجله و نگاهي گذرا مي‌خواستند خود را به تاكسي‌ها و اتوبوس ها برسانند. نوعي ولوله‌ي درونی بود، بي تابي شايد ولي نه زياد. از جنس بي حوصلگي نبود. مثل يك بهانه مي‌مانست. انگار كودكي مي‌خواست با مادرش كه او را در خانه تنها گذاشته درد دل كند، پس از باز آمدن مادر.
اشكهايم مي‌خواستند مرا ياري كنند، كه غرورم اين اجازه را به آنها نداد. هميشه يك حس ديگر پا در مياني مي‌كند و يكي را به عقب مي‌راند.
اكنون چي؟ شب است و سكوت. صداي يخچال مرا مي آزارد. نور مهتابي، نور تقريباً مناسبي است، حال و هواي نوشتن دارم مثل اين مي‌ماند كه دارم بالا مي آورم و سبك مي‌شوم. نوعي تهوع انديشگي. قلب اين احساس را نمي‌توانم نشانه بگيرم. مي‌گويند سگ ها كور رنگند، من مي‌گويم آنها به دليل فقدان زبان كور رنگند، رنگ را من هم ممكن است ندانم ولي احساس يك حالت را شايد بتوانم ترسيم نمايم. شرط آن چيست؟ 
داشتن نوعي توجه است.
چه توجهي؟
توجه به درون. صاف كردن خود. بالانس نمودن و تعادل خود.
چگونه؟ 
با يك حالت.
با چه حالتي؟
نوعي سرسپردگي، نوعي بي دانشي، نوعي رهايي.
رها از چي؟
رها از آنچه جزو چسيده به من است.
يعني چه؟ 
يعني اين كه دانايي من سبب دور شدن من ازچيزي متعالی تر مي‌شود. گاهي نگاههايمان به اطراف وقتي كه توسط زبان معني نشده اند، مي‌توانند به چندين معني به كار روند. ولي گويا زبان ما را به چيزي راهنمايي و از چيزي باز مي‌دارد.
مثال یک: من در خيابان A راه مي‌روم ،پس در خيابان B نيستم.شرط بودن در يك خيابان حضور جسمي است.
مثال دو: من در هيچ كدام از آن دو خيابان نيستم ولی در حالت تصور و خيال مي‌توانم در هر دو خيابان باشم.
چه چيزي مهم است؟
ياد يادآوري. يعني آنچه ديده‌ام، آنچه شنيده‌ام.
سوال، پس چه چيزي را نديده‌ام؟
نمي‌دانم. از نمي‌دانم كه چيزي در نمي‌آيد. شايد مساله اصلي اين است كه ما را گيچ مي‌كند .
در واقع من نمي‌دانم چه چيزهايي را نمي‌دانم و گاهی نیز نمي‌دانم كه چه چيزهایي را مي‌دانم. پس نوعي Typology (نسخ شناسي) جهل يا ندانستن لازم است. ايراد من اين است كه نمی دانم چه چيزهايي را نمي‌دانم.
فرضيه 1- احتمالاً آنچه را نمي‌دانم چيست به غلط مي‌دانم و آنچه را نمي‌دانم اساس دانايي يا فهم من از امور است! من نمي‌دانم كه خياباني يا حسي را كه اصلاً تجربه نكرده‌ام چيست؟ ما گويا از مجهولاتي كه معلوم شده‌اند به سوي مجهولات ديگر حركت مي‌كنيم. پس باتلاق ها را امتحان كرده، وقتي پي به استحكام فونداسيون آنها برديم، گامهايمان را ثابت كرده، بر روي آنها چيزي را بنا مي‌كنيم.
تكليف آب چيست؟ آيا روي آب يا هوا مي‌توان چيزي را بنا كرد؟ احتمالاً بتوان.
چگونه؟
نمي‌دانم. نمي‌دانم كه نشد حرف. برو امتحان كن.  روي آب رفتم ولي نماندم. داشتم غرق مي‌شدم . هوا هم چنين حالتي داشت. تصور آن چطور؟
مي توان . مي‌توان آن را تصور كرد، مي‌توان آن را ترسيم كرد. 
ترسيم يك حس چطور؟ يك حس مثل كمي مانده به گريه كردن.
ميل به تنهايي چطور؟ 
احساس دور شدن از يك اصل، يك جا، يك مكان بالاتر؟ مثل اين كه شما يك ران ملخ را از بدنش جدا كنيد. تصوير آن چگونه است. گويا آن دو جزء همديگر را مي‌طلبند. پس، يك احساس مي‌تواند به سوي يك حالت نشانه روي شده باشد. مي‌تواند حاکي از يك رنگ خاص باشد.
در انتهاي شب هستم و چنين احساسي دارم. چيزهايي مثل شرم، حيا، هنجار، ارزش ها، قواعد اخلاقي همگي مثل يك افسار به خلاقيت انسان لجام مي زنند. فضاهاي ترسيمي نوعي فضاهاي عاري از واقعيت هستند. مگر بخواهيم چيزي را كپي برداري كنيم.
پس يك حس، مثل ترسيم يك حس است. من به شما مي‌گويم زيبا. شما مي‌گوييد فلاني. حال مي‌پرسم زيبايي چيست؟شما نمي‌توانيد پاسخ بدهید. مي‌گويم ترس، نمي‌توانيد. شما نهايتاً يك حالت را برايم ترسيم خواهيد كرد. كسي كه مي‌ترسد يا كسي كه زيباست زيبايي چست؟ 
شما با كلمات به من مي‌گوييد: زيبايی يعني داشتن توازن، هارموني و واژه‌هايي از اين است. من مي‌گويم زيبايي يعني دلنشيني.
يك مصداق از زيبايي در چشمان كسي كه اصلاً نابينا به دنيا آمده است چطور؟ نمي‌دانم. به او مي‌گويم فلاني چقدر زيباست. او فقط سكوت مي كند. چون مصداق خارجي عيني برايش متصور نيست. او مي‌گويد چه لطيف است، چه زبر است، چه تر است، چه خشك است، چه بوي خوبي، چه حالت روح نوازي، يا مي‌پرسد الآن چه موقع از شبانه‌روز است؟ و من مي‌گويم ساعت مثلا 14. او مي‌گويد ديرم شد يا بيا بريم يك چيزي بخوريم يا راه برويم، همين. پس من نمي‌توانم با او از زيبايي صحبت كنم.
با شمايي كه چشم داريد چطور؟ مي‌گويم يك احساس كبود را برايم نقاشي كن. شما مي‌گوييد چي؟ من مي‌گويم يك احساس كبود. حس مگر رنگ دارد؟ مگر رنگ مي‌شناسد؟ من مي‌گويم اگر بخواهم احساس دروني‌ام را امشب رنگ آميزي كنم، يا به آن رنگي بدهم نوعي دل گرفتگيِ زيباي تراژيك است. نوعي عبور از يك تنگنايي كه مرا به يك فراخنا مي‌كشاند. يك دالان يك Maz (ماز). نوعي تولد، چه مي‌دانم نوعي اميد پس از صبر، ولوله‌اي كه مي‌شنويم پس از يك دقيقه مانده به نشستن پروازِ يك دوست كه قرار است از مسافرت 10 يا 15 ساله برسد. نوعي بي حوصلگي كه پايان آن اميد است و مي‌دانيم چه باشكوه است. اين يك احساس كبود است. دستي كه به سوي يك گل با همه‌ي خارهايش دراز مي‌شود. دست خار مي‌خورد، ولي درد نمي‌گيرد. خار تيز است و بي رحم، ولي گل بسيار جذاب است. احساس كبود را من براي شما ترسيم مي‌كنم، من مي‌گويم چگونه آن را بكشيد. تركيب رنگها چگونه باشد شما هزاران بار مي‌آزماييد نمي‌شود . نه، نه، نه. اين چطور؟ شما خسته مي‌شويد مي‌دانيد چرا؟ چون موضوع بر سر انتقال يك حس است. يك حس با مجاري خاص خود منتقل مي‌شود. چشمهاي ما ميليونها موضوع براي ادراك بصري در طول روز مي‌بينند. درك آنها امري ناممكن مي‌شود. زاويه‌ها، دايره‌ها، اشكال تيز و تند، قوسها، تركيبها، طولها، ارتفاعها، عرضها، فرورفتگيها و برآمدگيها، چه چيز در ادراك ما مي‌ماند؟ آنچه را دوست داريم و از آن لذت مي‌بريم. پس ترسیم يك احساس كبود، يك ادراک کنندة فردي را مي‌طلبد. نوعي تبديل مي‌خواهد كه در آن كد واژه‌ها را به حروفي خاص يا تصوير‌هايي خاص تبديل كند.
مثال سه: من از شما خوشم مي آيد. من از شما خوشم نمي‌آيد. اولي يعني: بيا. دومي يعني برو! اولي يعني بنشين. دومي يعني بلند شو. اولي يعني خوش آمدگی، دومي يعني كسل كنندگي. 
پس چه باید کرد؟
من فكر مي‌كنم و من متوسل به نيروي درون مي‌شوم. در درون چه خبر است؟ همه‌ي خبرها در درون است. در درون من آزادم، در درون من تو را عشق مي‌ورزم، من تو را رويايم، من تو را مي‌نگرم، تو مرا مي‌نگري. سلام است و سلام و سلام. درود است و درود و درود. احساس امنيت است. بدون دلهره و بيم. از پلكان درونم پايين مي‌روم. درون مرا ميهمان مي‌كند.
ابتدا تصور.
بعد چي؟
ياد.
يك آن تو را در حالتي و يك لحظه در حالتي ديگر می بینم. تو برايم تبديل به موضوع آزادي مي‌شوي. دوست من هم چنين حالتي پيدا مي‌كند.
مثال چهار:من تو را از راه دور به درمانگاه مي‌برم و معالجه‌ات مي‌كنم. ساعت حدود 12 شب است. من از خانه براه مي‌افتم خيابان A و كوچه‌ي F پلاك T . تو را با ماشين سوار مي‌كنم به بيمارستان مي‌برم. تو دچار نوعي آنفولانزا هستي. چند آمپول نوش جان مي‌كني و سپس تو را به منزل مي‌رسانم. چه كسي متوجه شد؟ هيچ كس چه كسي مرا يا تو را ديد؟ هيچ كس.
تو نمي‌گويي فلاني خيالاتي شده است. من به تو مي‌گويم نه. اساس زندگي خلاقانه، آوردن سايه‌ها به روشنايي است. يك چيز نبود، ولي حالا وجود دارد. صفحه‌ي كاغذي كه بر روي آن مي‌نويسم. اين يك صفحه‌ي سفيد بود، حالا ديگر چنين نيست. وجود من در پس تك تك اين صفحات متبلور است. چرا؟ چون قابل تكرار توسط ديگري نيست. DNA هر كدام از ما فقط منحصر به فرد است.  پس من تجربه‌ي يكباره خداوند هستم.

ما به ميزاني و بسيار كم با هم در مي‌آميزيم، تركيب مي‌شويم، همديگر را مي‌فهميم، و با هم رابطه داريم. هر چه بزرگتر مي‌شويم،‌كامل و كاملتر و سپس خوردني مي‌شويم. آنگاه چه كسي ما را مي‌خورد، همان سناريست نخستين. تولد ، زندگي، مرگ، تولد، زندگي، مرگ. پس ما نبايد قاعدتا آن قدر در هم آميزيم كه نشود ما را از هم متمايز نمود.شايد يك وجود بي منتها بتواند ولي از عهده‌ي درک ما خارج است. من از شگفت آورترين چيزهايي كه همواره مي‌شنوم اين است كه كسي مي‌گويد: فدات. يعني چه؟ تو فداي من يا من فداي تو؟ رنگها هم چنين اند. سفيد با بنفش آميخته مي‌شود. حالا بيا آن را جدا كن، سيمان با شن. سیلی نواخته شده بر صورت کسی چي؟ آن را مي توان جدا كرد ؟ نه. آب ريخته چطور؟ نه. دل شكسته چطور؟ نه. نگاه دزديده شده از چهره‌ي يك فرد چطور؟ نه. پس تمام عالم پیوسته است، انفصال وجود ندارد.
مثال پنج: عالم واقع، عالم اتصال است و عالم ذهن است که مي تواند به صورت تجریدي، منفصل باشد. خلوص، در عالم واقع به ندرت یافت می شود. تك، وجود ندارد، اصلي وجود ندارد، هر اصلي در درون اصلي‌ترين فرعي است. هر بزرگي در درون  بزرگتري، كوچك است.هر بي نهايت در درون بي نهايت‌تري محدود است. هر زيبايي در مقابل زيباتري زشت. هر كوچكي در مقابل كوچكتر، بزرگ. هر شكوهي نيز، هر مقامي نيز، هر بلندايي نيز، هر فرودي نيز، هرفرازي نيز.
اگر بتوان احساس را ترسيم كرد، مي‌توان به يك سوال مهم پاسخ داد و آن اين كه لابه‌لاي رنگها فضاهاي خالي از رنگ وجود دارد. چه حسي را مي‌توان به يك حس افزود كه آن حس مضاعف شود؟ مثلاً كسي كه در آخر يك شب دلش گرفته است، چطور مي‌توان عقده‌ي دلش را قبل از تركيدن تشدید كرد. مي‌گويند روي زخم او نمك بپاشيد. او را با آن خاطره مرتبط كنيد. آخرش چه مي‌شود؟ احساس رنجش خاطر. زبان باز مي‌شود، شِكوه مي‌كند، بلند مي‌شود مي رود و شايد بخوابد، خواب نوعي فراز از فعاليت‌ آگاهانه فكري پيرامون يك موضوع است. احتمالاً در خواب هم مي‌بيند كه عجب همان حس او را به سوي خود مي‌كشاند. فرداي آن روز يك نقاش را مي‌بيند مي‌گويد تو مثل يك روان كاو آناليز كن و سپس درمان را شروع كن. نقاش مي‌ماند. او مي‌گويد كه من مي‌توانم يك شهر نمور با مردماني كه در يك عصر زمستاني در حال آمد و شد هستند را ترسيم نمايم. ولي مطمئن نیستم كه آيا اين حس همان احساس كبود شماست. شروع مي‌كند، قلم و بوم و صفحه. صفحه ابتدا سفيد بود توئي كه داعيه‌ي نقاشي داري بر روي آن خطوطي را ترسيم نمودي سپس زاويه بندي و محاسبه و شكل. شكل، باز نماي درونِ هندسي شماست. درك آن مسلماً درك شما از آن است. خودش چه شكلي است چرا مي‌گويند گردي، چهار گوش، سه گوش، اعتباريات است خوب. من كه نمي‌بينم چي؟ چگونه مي‌توانم به عنوان يك پسر لال به تو كه دختري نابينا هستي خود را بنمايانم و بگويم كه تو را دوست دارم و يا از تو خوشم نمي‌آيد. يا چه روز زيبايي بود يا چقدر احساس تنهايي مي‌كنم، من تو را مي‌بينم. تو مرا نمي‌بيني. من تو را درك مي‌كنم ولي تو مرا فقط لمس مي‌كني. درك من براساس ادراك بصري است. درك تو چي؟ براساس ادراك شنوايي. من نمي‌توانم بگويم كه چه چيزي دارم مي‌بينيم ولي از تو مي‌خواهم كه تو آنچه را كه من مي‌بينيم ولي نمي‌توانم بازگو كنم، را برايم ترسيم كني. چه چيزي وجود دارد؟ يك احساس گنگ. نوعي فقدان. نوعي نداشتن.
فرضيه 2- احتمالاً آنچه را دارم، ندارم و آنچه را ندارم دارم. من با زندگي به وجود نمي‌آيم. گويا با زندگي به عدم وجود مي‌رسم و مرگ كمال است و رسيدن و شكوفايي، قابل خورده شدن. من در پايان ميوه‌ي رسيده‌ام در آغاز و وسط هنوز خام و كال هستم. پس شما مي‌توانيد به من بگوييد كه زندگي يك شروع نيست. زندگي يك وسط است. فيلمي است كه از وسط يك location شروع به پخش مي‌شود. گريزي به گذشته مي‌زند و رو به پايان مي‌رود. پايان آن گويا آغاز آن است. چرا؟ چون مگر مي‌شود ميليونها سال نباشيم و فقط چند سالي باشيم. شما مرا آناليز مي‌كنيد. قصد داريد احساس هايم را باز نمايي كنيد. شما سفيد را با رنگ ديگري و ديگري و ديگري مي‌آميزيد. به من مي‌گويید حس كبود شد يا نه؟ من چون لال هستم نمي‌توانم بگويم كه واقعاً شد يا نه. اصلاً كبودي چه رنگي است. قرمز است، بنفش است، مثل يك كوفتگي در بدن مرد باتوم خورده است؟ مثل مشتي است كه زير چشم يك بوكسور خورده شده، مثل يك كوفتگي در بدن يك دانشجو است؟ مثل ترميم يك پوست است؟ مثل نوعي انجير متمايل به سياه است؟ خاكستري قهوه‌اي متمايل به قرمز كدر است؟ كدام يك است ؟ نمي‌دانم.
احساس كبود شما نوعي هم آميزي است. نوعي وصال، نوعي سايه روشن ، نوعي ترسِ شفاف، نوعي دروغ توأم با صداقت، نوعي زرنگي خاص نوعي فرار از واقعيت زندگي نوعي ابراز علاقه به دشمن. نوعي خود نمايي كه نه از سر غرور باشد و نه سوداي نام آوري در پس آن در سر پرورانده شود. نوعي عبور بدون معطلي. ولم كن بابا. همين.
چه كسي؟
چه چیزی ؟
جامعه، هستي، قفس تن، زودگذري هاي كسل كننده ونارس سردر آوردن از چيزهايي كه تو را در خود فرو مي‌برند، ورود به چنبرة‌ چنگالهاي يك هشت پا. دوست داشتن ، دلبستگي، دلبريايي، دليري، دانش، دين دنيا و بالاخره دلباختگي. چه فرجام ناگواري من دلباخته‌ي چيزي مي‌شوم كه به غايت از من فاصله دارد. هميشه چنين است.
هميشه به دورترين چيزها نزديكترم من گويا. انسان از فرط نفرت است كه عشق مي‌ورزد. عشق محصول نوعي در هم آميزي است. عشق تركيبي است از عناصر بسيار ناهماهنگ و نامتجانس. به يك تابلو نگاه كنيد: كدام شخص عاقل است كه بتواند اين حرف مرا گوش کند و به من نخندد كه من در تابلوي سفيد مردي را ديدم كه، يا چيزي ديدم كه، درختي ديدم كه .... چرا؟ چون او نمي‌تواند آن را نشان دهد. تصورات ما دلایل عيني خوبي نيستند. براي اين جهان دلايل عقلي، حسي و ادراكي لازم است. امورات فردي قابل انتقال نيستند وقتي كه من مي‌خواهم آن را ابراز كنم شما كه مرا نمي‌بينيد پس چيزي را كه من مي‌خواهم به وصف آن بپردازم نخواهيد ديد چه چيز باقي مي‌ماند، آنچه اصيل است.
هميشه يك چيز اصيل تر از اصيل است. احساس کبود نشانه رفتن ذهن به سمت اصالت و تعالی است.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

مثل زندگی

اولي ، نگاه‌ كن
دومي، چي‌رو؟
اولي، پير است ،با كفش لخ لخي، مريض حال است با قيافه وحشتناك، جواني‌اش گويا خيلي خوشگل بوده‌ مثل اين كه با خودش داره حرف مي‌زنه.
دومي، چيز جالبي نيست.
اولي، براي من او مثل زندگي ست، تولد، جواني، ميانسالي، پيري ولي چرا با خود نجوا مي‌كند؟ به ماده سگي مي‌ماند كه او را با چوب از حياط منزل بيرون رانده‌اند. ناله‌اش، خس خس سينه‌اش، لخ لخ كفش‌هايش براي من جالب توجه است راستي چگونه است كه او اين گونه است؟
دومي، نكند معتاد است.
اولي، چه فرقی مي‌كند؟ يا مريض است و بي كس، يا دنبال دارو مي‌گردد يا كسي را جستجو مي‌كند، هر چه هست به دريوزگي افتاده است، بي رمق ، پير، زشت، غير قابل توجه و كثيف. تنها من او را با بخشي از زندگي هم پيوند مي‌دانم، اينكه من نفس مي‌كشم، او هم نفس مي‌كشد، من غذا مي‌خورم او غذا مي‌خورد، ولي من دوست دارم او ... .
ناگهان به چراغ قرمز رسيديم من سمت چپم را نگاه كردم، پشت ماشين توله سگ قشنگي بود، پشمالو و زيبا، دختركي نو رس دست بر سرش مي‌كشيد و متوجه نيم نگاه من به خودش شد. مادرش جلو نشسته بود و مردي پشت فرمان. تا به سمت راست نگاه كردم چراغ سبز شد، به راه افتاديم پيرزن در ميان هياهوي جمعيت كم شد. خاطرات او همواره در ذهنم خطور مي‌كند و سوالاتي به ذهن مي‌رسد:
1- آيا او در جواني كسي را داشته است كه به او عشق بورزد؟
حتماً.
2- چطور به اين روز افتاده است؟
نمي‌دانم.
3- چرا با خود ناله مي‌كرد؟
حتماً دردي داشت.
4- به كجا مي‌رفت؟
چه فرق مي‌كرد.
انگار يك وَهم بود، مثل يك خيال ولي واقعي. من او را مي‌ديدم. نماينده طبقه‌اي از جامعه بود. به فكر فرو رفته بودم، دوستم گفت: كجا مي روي؟ من پاسخ دادم مي‌رويدم به جايي كه ماشين ما را ببرد. او گفت: داري مسخرم مي‌كني؟
گفتم چه فرقي مي‌كند؟ من به تو گفته بودم كه سر چهارراه ايستاده‌ام برايم چهار احتمال وجود دارد و تو در يك خيابان با يك احتمال.
گفت: چه كار كنم؟ ميان تجربه ناكرده چگونه مي‌توان تصميم گرفت؟ من به او گفتم براي دوستي يك نكته مثبت كافيست و او پاسخ داد من موافقم و تمام وضع برهمين منوال مي‌گذشت.
لحظه‌اي به سكوت گذشت و به تفكر. گويا نفر سومي بايد به بازي دعوت مي‌شد كه بتواند بر روي تخته‌اي چيزي بنويسد، شكلي بكشد، فيلمنامه‌اي بنويسد، نمايشي بازي كند واز اين قبيل. ريتم‌ها كند بودند و لحظه‌ها بي رحمانه بر سرمان مثل پتك فرو مي آمدند، زمان گويا متوقف شده بود. به نزديكي آبميوه‌ فروشي رسيديم من طبق عادات هميشگي آبميوه‌اي گرفتم و دو نفري آن را خورديم از دوستم پرسيدم خوب بود؟ گفت عالي بود.
گفتم : لذت بردي ؟ گفت: آره.
پرسيدم: لذت در كدام بخش بدنت وجود دارد؟ وقتي چیزی به سمت دهان مي‌رود يا وقتي قورت داده مي‌شود يا وقتي به معده مي‌رسد؟ نتوانست جواب بدهد. گفت: من به اين موضوع فكر نكرده بودم راستي لذت در كدام بخش وجود دارد؟ هميشه امورات معمولي قابل توجه‌اند، اگر ما به آنها توجه كنيم. هر لذتي يك فرايند است مثلاً كسي كه سيگار مي‌كشد از آتش زدن و شعله آن لذت مي‌برد، از پك زدن و از بيرون دادن دود لذت مي‌برد، ولي اوج لذت كجاست؟. دوست داشتن نيز چنين است. ما وقتي كسي يا چيزي را دوست داريم حتماً از دوست داشتن لذت مي‌بريم و وقتي نفرت هم ايجاد مي‌شود گويا من به فردي نگاه مي‌كنم كه از نگاه به او لذت نمي‌برم. از آنجا که انسان موجودي است كه ابتدا خود را دوست دارد؛ بنابراين خود را سوژه لذت مقابل نمي‌كند، بلكه ترجيح مي‌دهد طرف مقابل سوژه لذتش باشد. ولي در مورد آن پيرزن چي؟
چرا من ازو نفرت نداشتم، با وجودي كه زشت بود. ما چه كلماتي به كار مي‌بريم وقتي به موردي نظير آن پيرزن بر مي‌خوريم؟ فقط مي‌گوئيم اَه، چه كثيف، بدبخت، بيچاره، برو گم شو، نري زير ماشين، پير سگ ... و يا نگاهش نمي‌كنيم، از او دوري مي‌كنيم، بعد مي‌گوئيم خداي من اين ديگه كيه؟ من در همين سوالات غوطه‌ور بودم كه متوجه نشدم همسايه‌مان با زنبيلش از روبه روي ما عبور كرد، ميوه گرفته بود و سبزي و ... او ما را شناخت و ما هم او را.
سوار ماشين شد، پس از سلام و احوالپرسي متوجه شديم كه مريض است از دومين كوچه كه گذشتيم باز همان پيرزن اولي را ديديم. ناگهان همسايه‌مان گفت نگه‌دار، نگه دار.
من فكر مي‌كردم آشنايي، كسي را ديده است. ايستادم گفت: اين پيرزن را مي‌بيني گفتم: چطور گفت: به نظر آشنا مي آيد چند لحظه‌اي به صورتش خيره شديم همسايه‌مان گفت: آها يادم اومد. نگار خانم است ما در مدرسه سعدی با هم همكلاس بوديم. گفتم: راستي؟ گفت: بلي.
گفتم: چطور به اين وضع افتاده؟ گفت: ماجرايي دارد كه از حوصله شنيدن شما خارج است. دوستم بسيار اصرار كرد ولي همسايه‌مان برايمان نگفت چند بار تلفني از او خواستم ولي فقط سكوت مي‌كرد. يك روز كه حوالي عصر با دوستم مشغول راه رفتن بوديم متوجه شديم كه همسايه‌مان با آن پيرزن راه مي‌رود. ولي گويا از حالت معمولي خارج شده بود. سرفه‌ مي‌كرد و بعضي وقت‌ها مي‌نشست. ما جوانتر بوديم. پس از حدود 50 متر كه گذشت به آنها رسيديم. سلامي و ابراز ارادتي و پاسخي و لبخندي. گفت: وقت داريد چند لحظه؟
گفتم: بله به شرط اين كه ...
خودش متوجه شد با هم سوار ماشين من شديم. او ما را به خيابانهاي پايين شهر برد. كوچه پس كوچه‌ها را طي كرديم و به منزلي قديمي رسيديم. خيلي عادي وارد شد و ما هم پشت سرش. فصل تابستان بود و برگهاي زردآلو و گيلاس بر روي سنگفرش حياط ريخته بود. حياط را طي كرديم و به پله‌ها رسيديم. پس از آن وارد اتاق شديم او آلبومي را پيش روي ما گذاشت چندين قطعه عكس جلوي رويمان گذاشت، در ميان عكس‌ها خانومي بسيار جذاب روي صحنه تئاتر بود كه درحال ايفاي نقش بود. پرسيديم اين خانم كيست؟ گفت: خيلي مشهور است چطور نمي‌شناسيد! گفتم: من كه اهل هنر و زيبايي شناسی نيستم. من فقط مي‌دانم چه كسي ظاهرا از چه كسي زيباتر است همين.
همسايه‌مان گفت: اين زن نگار خانم است. من يكه خوردم هر چقدر به صورتش نگاه مي‌كردم كمتر ميان عكس و صورتش تشابهي مي‌ديديم پرسيدم چطور اين گونه شد؟ شما مگر هم سن و سال هم نيستيد؟
گفت: چرا، ولي او به خاطر عشق به يك فردي كه بسيار او را دوست داشت خود را به تباهي كشاند من بسيار حساس شده بودم پرسيدم منظور شما از تباهي چيست؟ گفت : تباهي يعني...
تباهي يعني زيبايي را فقط در مصداق آن يعني زيبا جستن. زيبايي يك مفهوم است، يك امر ذهني است، سيال است، مي‌توان آن را كم و زياد كرد، با آن كنار آمد و در تمامي صحنه‌هاي زندگي از آن استفاده کرد.
به دوستم گفتم : آها، وقتي من مي‌پرسم زيبايي و تو مي‌گويي من بالاترين ارزش ذهني‌ام زيبايي است به نظر مي‌رسد پاسخ شما به من بیشتر يك لفظ است، چرا كه آن پيرزن ديگر نمي‌تواند از زيبايي سخن بگويد. زيبايي يك مفهوم است. زيبا يك مصداق. مثلا گل رز زيبا. گل گلايل زيبا.
پس آنكه ابتدا به زيبايي مي انديشد، حتما قبل از آن به زيباترين مفهوم يعني آزادي مي‌انديشد. پس نمي‌توان گفت كسي به زيبايي مي‌انديشد ولي به آزادي توجهي ندارد. من وقتي در درون و بيرون خود در خانواده، مدرسه و دانشگاه از ابتدايي ترين حقو اساسي خود محروم هستم، چگونه خواهم توانست به زيبايي بينديشم. آزادي قبل از زيبايي وجود دارد. پس اگر من يا شما حتي در مورد يك مفهوم نتوانيم فكر كنيم و يا آن را بيان كنيم، چگونه مي‌توانیم از آن دفاع كنیم. دير يا زود، سن‌مان مي‌گذرد. مهم گذران زندگي براساس تمايلاتي است كه داريم، دوستي‌هايي است كه ابراز مي‌كنيم، فاصله‌هايي است كه كم مي‌كنيم. ديدارهايي است كه تجديد مي‌كنيم. لبخندهايي است كه نثار هم مي‌كنيم و بعد پاي غرور پيش مي آيد. غرور ناشي از داشتن‌ها، من آنم كه .... دارم. من .... دارم من...دارم. من ... دارم. توچي؟ تمامي اينها را مي‌توان با يك پيوند عاطفي جابه جا كرد. انسان عاقل كسي است كه براي طرف مذاكره‌اش مجال چانه‌زني را فراهم آورد و آن را از او نگيرد.
نگار خانم چنين نكرد، يك جوان خوش تيپ شوهرش بود. بعد از مدتي به اعتياد كشيده شد و سپس او را تنها گذاشت. چون نگار خانم تمامي ‌ارزش‌هايش زيبايي بود، وقتي او را از دست داد به اين روز كشيده شد. نه اعتباري، نه اعتمادي، نه مال و منالي، هيچ و پوچ وتباهي.
پس ابتدا نگار بهترين بود. متوجه حد متوسط در زندگي نبود. حد متوسط زيبايي، حد متوسط زندگي حد متوسط، يعني حد تعالي.