۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه


وادی سکوت
در آن وادی فقط سکوت بود و سکوت. جماعتی بودند دم فروبسته، چه سکوت معنا داری! به اعماق اقیانوسی می مانست که حجم عظیم آب مجال هر گونه تلاشی را از انسان سلب می کرد. همه به هم خیره شده بودند. نابینایی، کورمال و دست بر دیوار وارد جمعیت شد و داد زد: آی جماعت! راه رستگاری از کدام طرف است؟ هیچ کس پاسخش را نداد. از آنسوتر جوانی آمد که یک دست جام باده و یک دست زلف یار، افتان و خیزان داد می زد: آی جماعت راه رستگاری از کدام طرف است؟ هیچ کس اما پاسخش را نداد. پیرمرد لالی را دیدم که با ایما و اشاره می پرسید راه رستگاری از کدام طرف است؟ او را نیز کسی پاسخ نداد. جمعیتِ به خود فرو رفته گویا راه را یافته بود. سکوت بود و سکوت بود و سکوت!

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

سروش عدالت 
مضامین نامة امام علی (ع) به مالک اشتر
محمد قلی پور
ناشر: شاملو
سال نشر: 1389

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

به نام خدا

در دایـرة رندان ما مرکـــز پرگـاریم
در زهد و ریا بگذار بیچاره کسی باشیم
در شامـگه دنیا خاموش زِهـی خاموش
در صبحگه عقبی همچون جرسی باشیم
در عشق و بلاجویی سر را به سر داریم
در عافیـت و مکنـت بگذار خَسی باشیم
در طعـمة دام دل ما شهـرة آفـاقیــم
در دام طریق سر حاشا که کسی باشیم
در پرده دری حلاج در خونجگری مجنون
زینهار که در این ره بسیار و بسی باشیم
مستی و خرابی ها از آنِ من و مجنــون
بگذار در این عالم بی همنفسی باشیم
گویند اسیر عشق همواره بود در بــند
ما بندة آزادیم گر در قفـسی باشــیم
هشیاری و بیداری در کیش میستان نیست
مـا در ره میـخانه بنــد هوسی باشیـم
کم در پی استدلال کین ره، ره خاموشی است
گر راه صفا جویی فریاد رسی باشـیم






به نام خدا

از چراغ تا چراغ
شب بود ومن به دنبال چراغ می گشتم. چراغی که شاید راه را از بی راه نشانم دهد. به جمعی رسیدم که همه سیاه پوش بودند. تنها دندانهایشان در تیرگی شب می درخشید.آنها چه زیبا در غفلت بودند. هلهله ای داشتند وزیرلب نجوایی. من اما نمی شنیدم که چه می گویند، اصلا ً به آنها دلخوش نبودم. سیاهی شب وسیاهی لباس هایشان از یک جنس بود.
در میانشان گشتم وگشتم.انگار یکی را پیدا کرده بودم،چراغی داشت گویا.ولی نه.اواصلا نمیخندد. دندانهایش پیداد نبود. کمی که مرا نگاه می کرد.چراغ وجودش گُر می گرفت ، چربی وجودش چون شمع می سوخت واز روزنه چشمانش نور پر فروغی تابیدن می گرفت. من بالاخره در میان آن جمعیت چراغی یافتم خوشحال وذوق زده از اینکه وجود اوبا من هم پیوند بود، ولی نمی دانم چه شد که اوچراغ وجود من شد و من چراغ وجود او. هر چه بود،یک احساس دوسویه بود.لبخندهایی که بیشتر چشمخند بودند و چون دو فانوس دریایی گوهر شب چراغی می شدند تا فرسنگ ها همراهی می کردند. دراین میان اما، ظلمت نیز بی رحمانه مرا احاطه کرده بود.احساس بدست آوردن،همزمان احساس از دست دادن را در من ایجاد می کرد.
واما چراغ. گفتم ای چراغ چگونه است که می تابی؟ نور از که می گیری؟ وچگونه شد که چراغ شدی؟ گفت: من از آن رو چراغ شدم که تو مرا دیدی، من از آن رو به دیده تو راهنمای راه شدم که بدنبال من بودی. تو به دنبال گوهری می گشتی ومن نیز. چراغ گفت: تاریک بود ، ظلمت بود وچشم چشم را نمی دید. من در میان اینهمه تاریکی لرزان و بی رمق ایستاده بودم. در بهت وحیرت همیشگی ،نا گاه کورسویی دیدم که ازدور می آید. آن کورسو تو بودی . تو چراغ من شدی نه من چراغ تو. پاک گیج شده بودم. چگونه دستی که برای طلب روشنایی دراز می شود، خود از جنس روشنایی می شود، نور می خورد و نور می پراکند. این دیگر دست نیست و خود نور است. نور دل است ونور دل بسیار پرفروغ تراز نوردیده است.کم کم متوجه شدم ویادم آمد که اشیا شبیه هم یکدیگر را پیدا میکنند. نور،نور را و ظلمت، ظلمت را می طلبد. می خواستم بگویم ای چراغ ولی قبل از آن گویا کسی به من می گفت ای چراغ. سکوت کردم و به درون خود سرازیر شدم. با خود گفتم خداوندا این چه حسی است که اشک سرازیر شدۀ یک فرد چراغ راهی می شود ومیل به تعالی را در من تشدید می کند. گرمای این چراغ درونم را می گداخت ومن گویی چراغ را از بند دلم آویخته بودم. با اوشروع به گفتگو کردم. از او خواستم مرا راهنمایی کند.گفت برو!
گفتم کجا،گفتا به دل
گفتم چرا،گفتا خموش
گفتم ولی ، گفتا برو
گفتم چرا، گفتا خموش
چراغ مرا ومن چراغ را همراهی می کردم، نوعی دلدادگی بود وشیدایی، به هم اُنس گرفته بودیم وغافل از اینکه اشک های وجودمان چراغ راه شده بود. با چراغ در طول شب گشتم وگشتم. نزدیک صبح بود که متوجه شدم این نه آن است که من به دنبال آن بودم. چراغ نیز سر تعظیم فرود آورد ودر گوشه ای کِز کرد. خورشید عالمتاب از شرق وجودم طلوع کرد و سراسر روز با من بود. دوباره شب شد وظلمت همه جا را فرا گرفت و من حیران وسرگردان به دنبال چراغ می گشتم. سالها می گذشت ومی گذشت وهر روز با طلوع خورشید وجودم به وجد می آمد وبا غروب آن اندوهگین می شدم. یک شب چشم هایم را بستم واز خدا طلب یاری کردم که خدایا چراغی خواهم که از نور پرفروغش بتوانم همۀ عمر را در راه باشم و بیمی از بیراهه نداشته باشم. ندا آمد که چراغ هرکسی در درون وجود خودش روشن است، کافی است کمی توجه کنید تا همیشه از آن بهرهمند شوید. از آنموقع به بعد،هر چراغ راهی که می دیدم، با او نظر می کردم و به چشمخندی قناعت می نمودم چرا که مطمئن بودم با بر آمدن آفتاب از خورشید وجودم آن چراغ فروغ خود را از دست خواهد داد.