۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

خطور خاطرات

در مسجدالنبی -باب علی(ع)- منتظر خانمم بودم. هوا خیلی گرم بود. کمی مانده به ظهر بود و سایه ها بسیار خسیس شده بودند . به سایه دیواری پناه بردم رو برویم را نگاه می کردم .چون آنجا تنها سایه درآن حوالی بود، گرما زدگانی که منتظر کسی بودند، به آنجا پناه می آوردند. مرد عربی آمد و پهلوی من نشست. شکسته - بسته از او پرسیدم اهل کجایی ؟ گفت: اهل عراقم. کم و بیش هم سن وسال من بود. ناخود آگاه یاد جنگ ایران و عراق افتادم. یکی از اسیران عراقی در والفجر سه ،خیلی شبیه او بود. ولی من در آن حالت هیچ احساس خاصی نسبت به او نداشتم. بعد از این که او را مقداری ورانداز کردم، از بس تشنه بودم ،از او پرسیدم : ماء ؟ بی درنگ شیشه آبش را به من داد.یاد سقای کربلا افتادم و نوشیدم .در همین حین ،شخص دیگری آمد ودرهمان سایه بیتوته کرد.معلوم بود از اهالی کردستان عراق یا ایران است. مدام با تلفن همراهش کردی حرف می زد . باز یاد کردستان ایران افتادم. شهر سنندج-بلوار شبلی- حدود سال های شصت وچهار بود. من موتورم پنچر شده بود. از یک آپاراتی خواستم پنچری اش را بگیرد. در پاسخ و در عین تعجب گفت : از اون وَر ایران آمدی اینجا ، من پنچری موتورتو بگیرم؟ من هم دست از پا درازتر موتور پنچرو گرفتم دستم و رفتم. حسابی گیج شده بودم ،آخرسن وسالی هم نداشتم- حدود نوزده یا شاید بیست.همین طور که به ساعتم نگاه می کردم ،متوجه تاریخ آن شدم. اواسط مرداد ماه بود، بعدش هم شهریور. سی ویکم شهریور به خاطرم خطور کرد و... در افکارم غوطه ور بودم که صدای اذان بلند شد. همگی که در آن سایه بودیم کمی آن طرف تر در کنار یکدیگر به نماز ایستادیم. .برای من اصلاً فرقی نمی کرد که آن عراقی بعد از حمد بگوید آمین. احتمالاً برای او هم تفاوتی نداشت که من زمانی رو در رویش می جنگیدم. در آرامشی وصف ناشدنی نماز خوانیم و بعدش هم با اشاره دست برای هم آرزوی سلامتی کردیم