۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه


یاد دیار
آخ که چه دوست دارم به دیار مألوف خویش بازگردم. جایی که مردمانش هنوز با قوقولی قوقوی خروس از خواب بیدار می شوند و با واق واق سگ به خواب می روند. دوست دارم شب هنگام ها  زیر آسمان پر ستاره بخوابم و روز را به سلام خورشیدی بروم که نور زیبایش را بی دریغ نثارم می کند، روان زلال  آب را به نظاره بنشینم  و انگورهای پاییزی را در آن بشویم. در این میان وقتی به پایین روستا می نگرم، پیرزنی را می بینم که هنوز مرا در خاطر خویش با اجدادم همسان می انگارد و از دور مرا به انارهای تَرَک خورده اش تعارف می کند. من نیز به احترام آن همه صدق و صفا اناری را برمی گیرم و آن را به نام سهراب و به یاد او می شکنم و با خود نجوا می کنم که : " چه خوب بود دانه های دل مردم پیدا بود. "  

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه


فرار از قربانگاه
از آن هنگام که از قربانگاه فرار کرد، هیچگاه نیاسود. اگر مقدر شده بود که او را قربانی کنند، چرا و چگونه فرار کرد؟ طفلکی بر اساس یک نادانی ازلی با دیدن فرشتة مرگ پا به فرار گذاشت. از روزی که فرار کرده‌ بود، آرام و قرار نداشت. هر روز دردی و هر لحظه رنجی او را می‌آزُرد. به هرسو نظر می کرد، ناجنسان را می‌ دید که به او به دیده‌ی یک غریبه مینگرند. آه که اگر آنجا قرار می داشت و می‌ماند چه می‌شد! دیگر اینهمه رنج و تعب نبود. دل به هر کس و ناکسی نمی‌بست، نگاه به هر نگاهی نمیدوخت، حرص بر هر متاعی نمی‌خورد و پای در هر راهی نمی‌نهاد. افسوس و هزار افسوس که اگر آن روز قرار را بر فرار ترجیح می‌داد و تدبیر را ره توشه‌ی تقدیر می‌کرد، چه سودها که نمی‌برد! حال، عاجز از شرح حال خویش بر کسانی که از جنس او نبودند، روزگار می گذراند. پس شرح فرار از قربانگاه را به هیچکس نمیگفت و این راز را مکتوم میداشت. کتمان این راز موجب دردی جانکاه در او شده بود که کفارهی آن گناه ازلی بود. در انتظار مرگ بود که او را از فرود  به فراز آرد و رها شود.