۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

رهرو

پریشان رهروی دیدم هراسـان
گهی رهرو گهی افتان وخیزان
گهی مشغول نام ونان خویش است
گهی از این وآن باشد گریـزان
گهی آوازمی خوانـد چو بلبل
گهی خاموش و سر اندر گریبان
گهی خواب است ودر بند من وما
گهی چالاک می تازد شتـابان
گهی عقلش دهد آرامش جان
گهی عشقش دهد جام میستان
گهی گرم ودلش مشغول یار است
گهی سرد و ملول و بس خرامان
گهی در قیل و قال عقل مقتول
گهی عشقش کُشد سوزان سوزان
گهی تدبیر نور پر فروغـش
گهی تقدیر همراهش فروزان
گهی سر در حضیض فرش دارد
گهی عرشی شود همچون سلیمان
گهی ملّای رومی شادی اوست
گهی از بوعلی شاد است وشادان
گهی خار است وخوار از چشم مردم
گهی گل بوته ای از چشم دستان

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

خواب می ديدم

خواب می دیدم دلم پَر می کشد
بر افق های زمان سر می کشد
خواب می دیدم زمان بی انتهاست
طرفه معجونی ز بازار خداست
خواب می دیدم زمان تصویر شد
درزمان زندان تن تقدیـــر شــــد
خواب می دیدم تنم درانتهاســـت
روح رادیدم که مهمان خداســت
خواب می دیدم گـــرفتـــارآمـدم
وز گرفتاری نشاید وارَهـــــم
خواب می دیدم پدر زاییده شــد
روح او درجسم من روییده شد
خواب می دیدم رقیبان رفیــــق
دوستی با دشمنی دریک طریق
خواب می دیدم سبک تر گشته ام
ازنماد بنــــــدگی برگشــــــته ام
خواب می دیدم که شیطان مرده است
بی حضورش کفر و ایمان مرده است
خواب می دیدم افق رنگین شــــــده
ازسر و سرّ حقیقـــت این شــــده
خواب می دیدم سرم بر روی دست
می برم سر را به مأوایِ الســــت

چالش ميان عشق وعقل

منت خدای را که پریشان دل شــــــــــدم
بی دیده وشنیده چه حیران دل شــدم
گشتم دمی فسون فسونگر ز روی عشق
درماندم از تمیز و به قربان دل شدم
فارغ زعقل گشتم ودر عشـــــق جا زدم
از این خمار گشته به آن منتقل شــدم
یک شب گرفت دست مراآن سپیدروی
مشتاق دام وطعمه پنهان دل شـــــــدم
ازعرش اهبطوا گفتنم وفرش دادنـــــــم
عرش بدون فرش نباشد چوگل شــدم
گِل را چو داد دم فیه مــــن روحـــــــــی
عقل گلین شکستم وازاهل دل شــــدم
درراه دل که بسی راه سهل بـــــــــــود
افتادم و ز روی رفیقان خجل شـــــدم
طعنم زدند که فلانی بریده است
طایر بدم بلی، ولـــیکن ابـل شـــــــدم
افتادم ازطریق دل و ازطریــــق جــــان
دردام بی مروت سر، دل به دل شـدم
راهم نمای ناجی در راه مانــــدگــــــان
درعشق وعقل دگــــرمــــضمحل شدم