۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

رهرو

پریشان رهروی دیدم هراسـان
گهی رهرو گهی افتان وخیزان
گهی مشغول نام ونان خویش است
گهی از این وآن باشد گریـزان
گهی آوازمی خوانـد چو بلبل
گهی خاموش و سر اندر گریبان
گهی خواب است ودر بند من وما
گهی چالاک می تازد شتـابان
گهی عقلش دهد آرامش جان
گهی عشقش دهد جام میستان
گهی گرم ودلش مشغول یار است
گهی سرد و ملول و بس خرامان
گهی در قیل و قال عقل مقتول
گهی عشقش کُشد سوزان سوزان
گهی تدبیر نور پر فروغـش
گهی تقدیر همراهش فروزان
گهی سر در حضیض فرش دارد
گهی عرشی شود همچون سلیمان
گهی ملّای رومی شادی اوست
گهی از بوعلی شاد است وشادان
گهی خار است وخوار از چشم مردم
گهی گل بوته ای از چشم دستان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر