۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه


یاد دیار
آخ که چه دوست دارم به دیار مألوف خویش بازگردم. جایی که مردمانش هنوز با قوقولی قوقوی خروس از خواب بیدار می شوند و با واق واق سگ به خواب می روند. دوست دارم شب هنگام ها  زیر آسمان پر ستاره بخوابم و روز را به سلام خورشیدی بروم که نور زیبایش را بی دریغ نثارم می کند، روان زلال  آب را به نظاره بنشینم  و انگورهای پاییزی را در آن بشویم. در این میان وقتی به پایین روستا می نگرم، پیرزنی را می بینم که هنوز مرا در خاطر خویش با اجدادم همسان می انگارد و از دور مرا به انارهای تَرَک خورده اش تعارف می کند. من نیز به احترام آن همه صدق و صفا اناری را برمی گیرم و آن را به نام سهراب و به یاد او می شکنم و با خود نجوا می کنم که : " چه خوب بود دانه های دل مردم پیدا بود. "  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر