۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

مثل زندگی

اولي ، نگاه‌ كن
دومي، چي‌رو؟
اولي، پير است ،با كفش لخ لخي، مريض حال است با قيافه وحشتناك، جواني‌اش گويا خيلي خوشگل بوده‌ مثل اين كه با خودش داره حرف مي‌زنه.
دومي، چيز جالبي نيست.
اولي، براي من او مثل زندگي ست، تولد، جواني، ميانسالي، پيري ولي چرا با خود نجوا مي‌كند؟ به ماده سگي مي‌ماند كه او را با چوب از حياط منزل بيرون رانده‌اند. ناله‌اش، خس خس سينه‌اش، لخ لخ كفش‌هايش براي من جالب توجه است راستي چگونه است كه او اين گونه است؟
دومي، نكند معتاد است.
اولي، چه فرقی مي‌كند؟ يا مريض است و بي كس، يا دنبال دارو مي‌گردد يا كسي را جستجو مي‌كند، هر چه هست به دريوزگي افتاده است، بي رمق ، پير، زشت، غير قابل توجه و كثيف. تنها من او را با بخشي از زندگي هم پيوند مي‌دانم، اينكه من نفس مي‌كشم، او هم نفس مي‌كشد، من غذا مي‌خورم او غذا مي‌خورد، ولي من دوست دارم او ... .
ناگهان به چراغ قرمز رسيديم من سمت چپم را نگاه كردم، پشت ماشين توله سگ قشنگي بود، پشمالو و زيبا، دختركي نو رس دست بر سرش مي‌كشيد و متوجه نيم نگاه من به خودش شد. مادرش جلو نشسته بود و مردي پشت فرمان. تا به سمت راست نگاه كردم چراغ سبز شد، به راه افتاديم پيرزن در ميان هياهوي جمعيت كم شد. خاطرات او همواره در ذهنم خطور مي‌كند و سوالاتي به ذهن مي‌رسد:
1- آيا او در جواني كسي را داشته است كه به او عشق بورزد؟
حتماً.
2- چطور به اين روز افتاده است؟
نمي‌دانم.
3- چرا با خود ناله مي‌كرد؟
حتماً دردي داشت.
4- به كجا مي‌رفت؟
چه فرق مي‌كرد.
انگار يك وَهم بود، مثل يك خيال ولي واقعي. من او را مي‌ديدم. نماينده طبقه‌اي از جامعه بود. به فكر فرو رفته بودم، دوستم گفت: كجا مي روي؟ من پاسخ دادم مي‌رويدم به جايي كه ماشين ما را ببرد. او گفت: داري مسخرم مي‌كني؟
گفتم چه فرقي مي‌كند؟ من به تو گفته بودم كه سر چهارراه ايستاده‌ام برايم چهار احتمال وجود دارد و تو در يك خيابان با يك احتمال.
گفت: چه كار كنم؟ ميان تجربه ناكرده چگونه مي‌توان تصميم گرفت؟ من به او گفتم براي دوستي يك نكته مثبت كافيست و او پاسخ داد من موافقم و تمام وضع برهمين منوال مي‌گذشت.
لحظه‌اي به سكوت گذشت و به تفكر. گويا نفر سومي بايد به بازي دعوت مي‌شد كه بتواند بر روي تخته‌اي چيزي بنويسد، شكلي بكشد، فيلمنامه‌اي بنويسد، نمايشي بازي كند واز اين قبيل. ريتم‌ها كند بودند و لحظه‌ها بي رحمانه بر سرمان مثل پتك فرو مي آمدند، زمان گويا متوقف شده بود. به نزديكي آبميوه‌ فروشي رسيديم من طبق عادات هميشگي آبميوه‌اي گرفتم و دو نفري آن را خورديم از دوستم پرسيدم خوب بود؟ گفت عالي بود.
گفتم : لذت بردي ؟ گفت: آره.
پرسيدم: لذت در كدام بخش بدنت وجود دارد؟ وقتي چیزی به سمت دهان مي‌رود يا وقتي قورت داده مي‌شود يا وقتي به معده مي‌رسد؟ نتوانست جواب بدهد. گفت: من به اين موضوع فكر نكرده بودم راستي لذت در كدام بخش وجود دارد؟ هميشه امورات معمولي قابل توجه‌اند، اگر ما به آنها توجه كنيم. هر لذتي يك فرايند است مثلاً كسي كه سيگار مي‌كشد از آتش زدن و شعله آن لذت مي‌برد، از پك زدن و از بيرون دادن دود لذت مي‌برد، ولي اوج لذت كجاست؟. دوست داشتن نيز چنين است. ما وقتي كسي يا چيزي را دوست داريم حتماً از دوست داشتن لذت مي‌بريم و وقتي نفرت هم ايجاد مي‌شود گويا من به فردي نگاه مي‌كنم كه از نگاه به او لذت نمي‌برم. از آنجا که انسان موجودي است كه ابتدا خود را دوست دارد؛ بنابراين خود را سوژه لذت مقابل نمي‌كند، بلكه ترجيح مي‌دهد طرف مقابل سوژه لذتش باشد. ولي در مورد آن پيرزن چي؟
چرا من ازو نفرت نداشتم، با وجودي كه زشت بود. ما چه كلماتي به كار مي‌بريم وقتي به موردي نظير آن پيرزن بر مي‌خوريم؟ فقط مي‌گوئيم اَه، چه كثيف، بدبخت، بيچاره، برو گم شو، نري زير ماشين، پير سگ ... و يا نگاهش نمي‌كنيم، از او دوري مي‌كنيم، بعد مي‌گوئيم خداي من اين ديگه كيه؟ من در همين سوالات غوطه‌ور بودم كه متوجه نشدم همسايه‌مان با زنبيلش از روبه روي ما عبور كرد، ميوه گرفته بود و سبزي و ... او ما را شناخت و ما هم او را.
سوار ماشين شد، پس از سلام و احوالپرسي متوجه شديم كه مريض است از دومين كوچه كه گذشتيم باز همان پيرزن اولي را ديديم. ناگهان همسايه‌مان گفت نگه‌دار، نگه دار.
من فكر مي‌كردم آشنايي، كسي را ديده است. ايستادم گفت: اين پيرزن را مي‌بيني گفتم: چطور گفت: به نظر آشنا مي آيد چند لحظه‌اي به صورتش خيره شديم همسايه‌مان گفت: آها يادم اومد. نگار خانم است ما در مدرسه سعدی با هم همكلاس بوديم. گفتم: راستي؟ گفت: بلي.
گفتم: چطور به اين وضع افتاده؟ گفت: ماجرايي دارد كه از حوصله شنيدن شما خارج است. دوستم بسيار اصرار كرد ولي همسايه‌مان برايمان نگفت چند بار تلفني از او خواستم ولي فقط سكوت مي‌كرد. يك روز كه حوالي عصر با دوستم مشغول راه رفتن بوديم متوجه شديم كه همسايه‌مان با آن پيرزن راه مي‌رود. ولي گويا از حالت معمولي خارج شده بود. سرفه‌ مي‌كرد و بعضي وقت‌ها مي‌نشست. ما جوانتر بوديم. پس از حدود 50 متر كه گذشت به آنها رسيديم. سلامي و ابراز ارادتي و پاسخي و لبخندي. گفت: وقت داريد چند لحظه؟
گفتم: بله به شرط اين كه ...
خودش متوجه شد با هم سوار ماشين من شديم. او ما را به خيابانهاي پايين شهر برد. كوچه پس كوچه‌ها را طي كرديم و به منزلي قديمي رسيديم. خيلي عادي وارد شد و ما هم پشت سرش. فصل تابستان بود و برگهاي زردآلو و گيلاس بر روي سنگفرش حياط ريخته بود. حياط را طي كرديم و به پله‌ها رسيديم. پس از آن وارد اتاق شديم او آلبومي را پيش روي ما گذاشت چندين قطعه عكس جلوي رويمان گذاشت، در ميان عكس‌ها خانومي بسيار جذاب روي صحنه تئاتر بود كه درحال ايفاي نقش بود. پرسيديم اين خانم كيست؟ گفت: خيلي مشهور است چطور نمي‌شناسيد! گفتم: من كه اهل هنر و زيبايي شناسی نيستم. من فقط مي‌دانم چه كسي ظاهرا از چه كسي زيباتر است همين.
همسايه‌مان گفت: اين زن نگار خانم است. من يكه خوردم هر چقدر به صورتش نگاه مي‌كردم كمتر ميان عكس و صورتش تشابهي مي‌ديديم پرسيدم چطور اين گونه شد؟ شما مگر هم سن و سال هم نيستيد؟
گفت: چرا، ولي او به خاطر عشق به يك فردي كه بسيار او را دوست داشت خود را به تباهي كشاند من بسيار حساس شده بودم پرسيدم منظور شما از تباهي چيست؟ گفت : تباهي يعني...
تباهي يعني زيبايي را فقط در مصداق آن يعني زيبا جستن. زيبايي يك مفهوم است، يك امر ذهني است، سيال است، مي‌توان آن را كم و زياد كرد، با آن كنار آمد و در تمامي صحنه‌هاي زندگي از آن استفاده کرد.
به دوستم گفتم : آها، وقتي من مي‌پرسم زيبايي و تو مي‌گويي من بالاترين ارزش ذهني‌ام زيبايي است به نظر مي‌رسد پاسخ شما به من بیشتر يك لفظ است، چرا كه آن پيرزن ديگر نمي‌تواند از زيبايي سخن بگويد. زيبايي يك مفهوم است. زيبا يك مصداق. مثلا گل رز زيبا. گل گلايل زيبا.
پس آنكه ابتدا به زيبايي مي انديشد، حتما قبل از آن به زيباترين مفهوم يعني آزادي مي‌انديشد. پس نمي‌توان گفت كسي به زيبايي مي‌انديشد ولي به آزادي توجهي ندارد. من وقتي در درون و بيرون خود در خانواده، مدرسه و دانشگاه از ابتدايي ترين حقو اساسي خود محروم هستم، چگونه خواهم توانست به زيبايي بينديشم. آزادي قبل از زيبايي وجود دارد. پس اگر من يا شما حتي در مورد يك مفهوم نتوانيم فكر كنيم و يا آن را بيان كنيم، چگونه مي‌توانیم از آن دفاع كنیم. دير يا زود، سن‌مان مي‌گذرد. مهم گذران زندگي براساس تمايلاتي است كه داريم، دوستي‌هايي است كه ابراز مي‌كنيم، فاصله‌هايي است كه كم مي‌كنيم. ديدارهايي است كه تجديد مي‌كنيم. لبخندهايي است كه نثار هم مي‌كنيم و بعد پاي غرور پيش مي آيد. غرور ناشي از داشتن‌ها، من آنم كه .... دارم. من .... دارم من...دارم. من ... دارم. توچي؟ تمامي اينها را مي‌توان با يك پيوند عاطفي جابه جا كرد. انسان عاقل كسي است كه براي طرف مذاكره‌اش مجال چانه‌زني را فراهم آورد و آن را از او نگيرد.
نگار خانم چنين نكرد، يك جوان خوش تيپ شوهرش بود. بعد از مدتي به اعتياد كشيده شد و سپس او را تنها گذاشت. چون نگار خانم تمامي ‌ارزش‌هايش زيبايي بود، وقتي او را از دست داد به اين روز كشيده شد. نه اعتباري، نه اعتمادي، نه مال و منالي، هيچ و پوچ وتباهي.
پس ابتدا نگار بهترين بود. متوجه حد متوسط در زندگي نبود. حد متوسط زيبايي، حد متوسط زندگي حد متوسط، يعني حد تعالي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر