يكباره شروع شد. مثل يك رابطه بود. دل گرفتگي بود انگار. بغض بود،يك بغض نه تركيده. براي مسواك آخر شب رفته بودم. ميهمانان رفته بودند. البته از سرشب همراهم بود. من در منزل يك دو تار دارم از شعرهايم می خوانم و به صورت بسيار ابتدايي صداي آن دو تار كه يك تارش هم پاره شده را در مي آوردم. آن شب حالي به من دست داد. يك حال نشاط آور بود. وقتي ميهمانان رفتند، بغض گلويم را ميفشرد مثل يك خداحافظي بود. نوعي سرازير شدن اشك. هواي نَمور، سايه روشن يك بعد از ظهر. ابرهاي پشتهاي سياه رنگ. خيابانهاي خيس. دختركانی که عشوههاي ارزان ميفروختند. مردان نيز با عجله و نگاهي گذرا ميخواستند خود را به تاكسيها و اتوبوس ها برسانند. نوعي ولولهي درونی بود، بي تابي شايد ولي نه زياد. از جنس بي حوصلگي نبود. مثل يك بهانه ميمانست. انگار كودكي ميخواست با مادرش كه او را در خانه تنها گذاشته درد دل كند، پس از باز آمدن مادر.
اشكهايم ميخواستند مرا ياري كنند، كه غرورم اين اجازه را به آنها نداد. هميشه يك حس ديگر پا در مياني ميكند و يكي را به عقب ميراند.
اكنون چي؟ شب است و سكوت. صداي يخچال مرا مي آزارد. نور مهتابي، نور تقريباً مناسبي است، حال و هواي نوشتن دارم مثل اين ميماند كه دارم بالا مي آورم و سبك ميشوم. نوعي تهوع انديشگي. قلب اين احساس را نميتوانم نشانه بگيرم. ميگويند سگ ها كور رنگند، من ميگويم آنها به دليل فقدان زبان كور رنگند، رنگ را من هم ممكن است ندانم ولي احساس يك حالت را شايد بتوانم ترسيم نمايم. شرط آن چيست؟
داشتن نوعي توجه است.
چه توجهي؟
توجه به درون. صاف كردن خود. بالانس نمودن و تعادل خود.
چگونه؟
با يك حالت.
با چه حالتي؟
نوعي سرسپردگي، نوعي بي دانشي، نوعي رهايي.
رها از چي؟
رها از آنچه جزو چسيده به من است.
يعني چه؟
يعني اين كه دانايي من سبب دور شدن من ازچيزي متعالی تر ميشود. گاهي نگاههايمان به اطراف وقتي كه توسط زبان معني نشده اند، ميتوانند به چندين معني به كار روند. ولي گويا زبان ما را به چيزي راهنمايي و از چيزي باز ميدارد.
مثال یک: من در خيابان A راه ميروم ،پس در خيابان B نيستم.شرط بودن در يك خيابان حضور جسمي است.
مثال دو: من در هيچ كدام از آن دو خيابان نيستم ولی در حالت تصور و خيال ميتوانم در هر دو خيابان باشم.
چه چيزي مهم است؟
ياد يادآوري. يعني آنچه ديدهام، آنچه شنيدهام.
سوال، پس چه چيزي را نديدهام؟
نميدانم. از نميدانم كه چيزي در نميآيد. شايد مساله اصلي اين است كه ما را گيچ ميكند .
در واقع من نميدانم چه چيزهايي را نميدانم و گاهی نیز نميدانم كه چه چيزهایي را ميدانم. پس نوعي Typology (نسخ شناسي) جهل يا ندانستن لازم است. ايراد من اين است كه نمی دانم چه چيزهايي را نميدانم.
فرضيه 1- احتمالاً آنچه را نميدانم چيست به غلط ميدانم و آنچه را نميدانم اساس دانايي يا فهم من از امور است! من نميدانم كه خياباني يا حسي را كه اصلاً تجربه نكردهام چيست؟ ما گويا از مجهولاتي كه معلوم شدهاند به سوي مجهولات ديگر حركت ميكنيم. پس باتلاق ها را امتحان كرده، وقتي پي به استحكام فونداسيون آنها برديم، گامهايمان را ثابت كرده، بر روي آنها چيزي را بنا ميكنيم.
تكليف آب چيست؟ آيا روي آب يا هوا ميتوان چيزي را بنا كرد؟ احتمالاً بتوان.
چگونه؟
نميدانم. نميدانم كه نشد حرف. برو امتحان كن. روي آب رفتم ولي نماندم. داشتم غرق ميشدم . هوا هم چنين حالتي داشت. تصور آن چطور؟
مي توان . ميتوان آن را تصور كرد، ميتوان آن را ترسيم كرد.
ترسيم يك حس چطور؟ يك حس مثل كمي مانده به گريه كردن.
ميل به تنهايي چطور؟
احساس دور شدن از يك اصل، يك جا، يك مكان بالاتر؟ مثل اين كه شما يك ران ملخ را از بدنش جدا كنيد. تصوير آن چگونه است. گويا آن دو جزء همديگر را ميطلبند. پس، يك احساس ميتواند به سوي يك حالت نشانه روي شده باشد. ميتواند حاکي از يك رنگ خاص باشد.
در انتهاي شب هستم و چنين احساسي دارم. چيزهايي مثل شرم، حيا، هنجار، ارزش ها، قواعد اخلاقي همگي مثل يك افسار به خلاقيت انسان لجام مي زنند. فضاهاي ترسيمي نوعي فضاهاي عاري از واقعيت هستند. مگر بخواهيم چيزي را كپي برداري كنيم.
پس يك حس، مثل ترسيم يك حس است. من به شما ميگويم زيبا. شما ميگوييد فلاني. حال ميپرسم زيبايي چيست؟شما نميتوانيد پاسخ بدهید. ميگويم ترس، نميتوانيد. شما نهايتاً يك حالت را برايم ترسيم خواهيد كرد. كسي كه ميترسد يا كسي كه زيباست زيبايي چست؟
شما با كلمات به من ميگوييد: زيبايی يعني داشتن توازن، هارموني و واژههايي از اين است. من ميگويم زيبايي يعني دلنشيني.
يك مصداق از زيبايي در چشمان كسي كه اصلاً نابينا به دنيا آمده است چطور؟ نميدانم. به او ميگويم فلاني چقدر زيباست. او فقط سكوت مي كند. چون مصداق خارجي عيني برايش متصور نيست. او ميگويد چه لطيف است، چه زبر است، چه تر است، چه خشك است، چه بوي خوبي، چه حالت روح نوازي، يا ميپرسد الآن چه موقع از شبانهروز است؟ و من ميگويم ساعت مثلا 14. او ميگويد ديرم شد يا بيا بريم يك چيزي بخوريم يا راه برويم، همين. پس من نميتوانم با او از زيبايي صحبت كنم.
با شمايي كه چشم داريد چطور؟ ميگويم يك احساس كبود را برايم نقاشي كن. شما ميگوييد چي؟ من ميگويم يك احساس كبود. حس مگر رنگ دارد؟ مگر رنگ ميشناسد؟ من ميگويم اگر بخواهم احساس درونيام را امشب رنگ آميزي كنم، يا به آن رنگي بدهم نوعي دل گرفتگيِ زيباي تراژيك است. نوعي عبور از يك تنگنايي كه مرا به يك فراخنا ميكشاند. يك دالان يك Maz (ماز). نوعي تولد، چه ميدانم نوعي اميد پس از صبر، ولولهاي كه ميشنويم پس از يك دقيقه مانده به نشستن پروازِ يك دوست كه قرار است از مسافرت 10 يا 15 ساله برسد. نوعي بي حوصلگي كه پايان آن اميد است و ميدانيم چه باشكوه است. اين يك احساس كبود است. دستي كه به سوي يك گل با همهي خارهايش دراز ميشود. دست خار ميخورد، ولي درد نميگيرد. خار تيز است و بي رحم، ولي گل بسيار جذاب است. احساس كبود را من براي شما ترسيم ميكنم، من ميگويم چگونه آن را بكشيد. تركيب رنگها چگونه باشد شما هزاران بار ميآزماييد نميشود . نه، نه، نه. اين چطور؟ شما خسته ميشويد ميدانيد چرا؟ چون موضوع بر سر انتقال يك حس است. يك حس با مجاري خاص خود منتقل ميشود. چشمهاي ما ميليونها موضوع براي ادراك بصري در طول روز ميبينند. درك آنها امري ناممكن ميشود. زاويهها، دايرهها، اشكال تيز و تند، قوسها، تركيبها، طولها، ارتفاعها، عرضها، فرورفتگيها و برآمدگيها، چه چيز در ادراك ما ميماند؟ آنچه را دوست داريم و از آن لذت ميبريم. پس ترسیم يك احساس كبود، يك ادراک کنندة فردي را ميطلبد. نوعي تبديل ميخواهد كه در آن كد واژهها را به حروفي خاص يا تصويرهايي خاص تبديل كند.
مثال سه: من از شما خوشم مي آيد. من از شما خوشم نميآيد. اولي يعني: بيا. دومي يعني برو! اولي يعني بنشين. دومي يعني بلند شو. اولي يعني خوش آمدگی، دومي يعني كسل كنندگي.
پس چه باید کرد؟
من فكر ميكنم و من متوسل به نيروي درون ميشوم. در درون چه خبر است؟ همهي خبرها در درون است. در درون من آزادم، در درون من تو را عشق ميورزم، من تو را رويايم، من تو را مينگرم، تو مرا مينگري. سلام است و سلام و سلام. درود است و درود و درود. احساس امنيت است. بدون دلهره و بيم. از پلكان درونم پايين ميروم. درون مرا ميهمان ميكند.
ابتدا تصور.
بعد چي؟
ياد.
يك آن تو را در حالتي و يك لحظه در حالتي ديگر می بینم. تو برايم تبديل به موضوع آزادي ميشوي. دوست من هم چنين حالتي پيدا ميكند.
مثال چهار:من تو را از راه دور به درمانگاه ميبرم و معالجهات ميكنم. ساعت حدود 12 شب است. من از خانه براه ميافتم خيابان A و كوچهي F پلاك T . تو را با ماشين سوار ميكنم به بيمارستان ميبرم. تو دچار نوعي آنفولانزا هستي. چند آمپول نوش جان ميكني و سپس تو را به منزل ميرسانم. چه كسي متوجه شد؟ هيچ كس چه كسي مرا يا تو را ديد؟ هيچ كس.
تو نميگويي فلاني خيالاتي شده است. من به تو ميگويم نه. اساس زندگي خلاقانه، آوردن سايهها به روشنايي است. يك چيز نبود، ولي حالا وجود دارد. صفحهي كاغذي كه بر روي آن مينويسم. اين يك صفحهي سفيد بود، حالا ديگر چنين نيست. وجود من در پس تك تك اين صفحات متبلور است. چرا؟ چون قابل تكرار توسط ديگري نيست. DNA هر كدام از ما فقط منحصر به فرد است. پس من تجربهي يكباره خداوند هستم.
ما به ميزاني و بسيار كم با هم در ميآميزيم، تركيب ميشويم، همديگر را ميفهميم، و با هم رابطه داريم. هر چه بزرگتر ميشويم،كامل و كاملتر و سپس خوردني ميشويم. آنگاه چه كسي ما را ميخورد، همان سناريست نخستين. تولد ، زندگي، مرگ، تولد، زندگي، مرگ. پس ما نبايد قاعدتا آن قدر در هم آميزيم كه نشود ما را از هم متمايز نمود.شايد يك وجود بي منتها بتواند ولي از عهدهي درک ما خارج است. من از شگفت آورترين چيزهايي كه همواره ميشنوم اين است كه كسي ميگويد: فدات. يعني چه؟ تو فداي من يا من فداي تو؟ رنگها هم چنين اند. سفيد با بنفش آميخته ميشود. حالا بيا آن را جدا كن، سيمان با شن. سیلی نواخته شده بر صورت کسی چي؟ آن را مي توان جدا كرد ؟ نه. آب ريخته چطور؟ نه. دل شكسته چطور؟ نه. نگاه دزديده شده از چهرهي يك فرد چطور؟ نه. پس تمام عالم پیوسته است، انفصال وجود ندارد.
مثال پنج: عالم واقع، عالم اتصال است و عالم ذهن است که مي تواند به صورت تجریدي، منفصل باشد. خلوص، در عالم واقع به ندرت یافت می شود. تك، وجود ندارد، اصلي وجود ندارد، هر اصلي در درون اصليترين فرعي است. هر بزرگي در درون بزرگتري، كوچك است.هر بي نهايت در درون بي نهايتتري محدود است. هر زيبايي در مقابل زيباتري زشت. هر كوچكي در مقابل كوچكتر، بزرگ. هر شكوهي نيز، هر مقامي نيز، هر بلندايي نيز، هر فرودي نيز، هرفرازي نيز.
اگر بتوان احساس را ترسيم كرد، ميتوان به يك سوال مهم پاسخ داد و آن اين كه لابهلاي رنگها فضاهاي خالي از رنگ وجود دارد. چه حسي را ميتوان به يك حس افزود كه آن حس مضاعف شود؟ مثلاً كسي كه در آخر يك شب دلش گرفته است، چطور ميتوان عقدهي دلش را قبل از تركيدن تشدید كرد. ميگويند روي زخم او نمك بپاشيد. او را با آن خاطره مرتبط كنيد. آخرش چه ميشود؟ احساس رنجش خاطر. زبان باز ميشود، شِكوه ميكند، بلند ميشود مي رود و شايد بخوابد، خواب نوعي فراز از فعاليت آگاهانه فكري پيرامون يك موضوع است. احتمالاً در خواب هم ميبيند كه عجب همان حس او را به سوي خود ميكشاند. فرداي آن روز يك نقاش را ميبيند ميگويد تو مثل يك روان كاو آناليز كن و سپس درمان را شروع كن. نقاش ميماند. او ميگويد كه من ميتوانم يك شهر نمور با مردماني كه در يك عصر زمستاني در حال آمد و شد هستند را ترسيم نمايم. ولي مطمئن نیستم كه آيا اين حس همان احساس كبود شماست. شروع ميكند، قلم و بوم و صفحه. صفحه ابتدا سفيد بود توئي كه داعيهي نقاشي داري بر روي آن خطوطي را ترسيم نمودي سپس زاويه بندي و محاسبه و شكل. شكل، باز نماي درونِ هندسي شماست. درك آن مسلماً درك شما از آن است. خودش چه شكلي است چرا ميگويند گردي، چهار گوش، سه گوش، اعتباريات است خوب. من كه نميبينم چي؟ چگونه ميتوانم به عنوان يك پسر لال به تو كه دختري نابينا هستي خود را بنمايانم و بگويم كه تو را دوست دارم و يا از تو خوشم نميآيد. يا چه روز زيبايي بود يا چقدر احساس تنهايي ميكنم، من تو را ميبينم. تو مرا نميبيني. من تو را درك ميكنم ولي تو مرا فقط لمس ميكني. درك من براساس ادراك بصري است. درك تو چي؟ براساس ادراك شنوايي. من نميتوانم بگويم كه چه چيزي دارم ميبينيم ولي از تو ميخواهم كه تو آنچه را كه من ميبينيم ولي نميتوانم بازگو كنم، را برايم ترسيم كني. چه چيزي وجود دارد؟ يك احساس گنگ. نوعي فقدان. نوعي نداشتن.
فرضيه 2- احتمالاً آنچه را دارم، ندارم و آنچه را ندارم دارم. من با زندگي به وجود نميآيم. گويا با زندگي به عدم وجود ميرسم و مرگ كمال است و رسيدن و شكوفايي، قابل خورده شدن. من در پايان ميوهي رسيدهام در آغاز و وسط هنوز خام و كال هستم. پس شما ميتوانيد به من بگوييد كه زندگي يك شروع نيست. زندگي يك وسط است. فيلمي است كه از وسط يك location شروع به پخش ميشود. گريزي به گذشته ميزند و رو به پايان ميرود. پايان آن گويا آغاز آن است. چرا؟ چون مگر ميشود ميليونها سال نباشيم و فقط چند سالي باشيم. شما مرا آناليز ميكنيد. قصد داريد احساس هايم را باز نمايي كنيد. شما سفيد را با رنگ ديگري و ديگري و ديگري ميآميزيد. به من ميگويید حس كبود شد يا نه؟ من چون لال هستم نميتوانم بگويم كه واقعاً شد يا نه. اصلاً كبودي چه رنگي است. قرمز است، بنفش است، مثل يك كوفتگي در بدن مرد باتوم خورده است؟ مثل مشتي است كه زير چشم يك بوكسور خورده شده، مثل يك كوفتگي در بدن يك دانشجو است؟ مثل ترميم يك پوست است؟ مثل نوعي انجير متمايل به سياه است؟ خاكستري قهوهاي متمايل به قرمز كدر است؟ كدام يك است ؟ نميدانم.
احساس كبود شما نوعي هم آميزي است. نوعي وصال، نوعي سايه روشن ، نوعي ترسِ شفاف، نوعي دروغ توأم با صداقت، نوعي زرنگي خاص نوعي فرار از واقعيت زندگي نوعي ابراز علاقه به دشمن. نوعي خود نمايي كه نه از سر غرور باشد و نه سوداي نام آوري در پس آن در سر پرورانده شود. نوعي عبور بدون معطلي. ولم كن بابا. همين.
چه كسي؟
چه چیزی ؟
جامعه، هستي، قفس تن، زودگذري هاي كسل كننده ونارس سردر آوردن از چيزهايي كه تو را در خود فرو ميبرند، ورود به چنبرة چنگالهاي يك هشت پا. دوست داشتن ، دلبستگي، دلبريايي، دليري، دانش، دين دنيا و بالاخره دلباختگي. چه فرجام ناگواري من دلباختهي چيزي ميشوم كه به غايت از من فاصله دارد. هميشه چنين است.
هميشه به دورترين چيزها نزديكترم من گويا. انسان از فرط نفرت است كه عشق ميورزد. عشق محصول نوعي در هم آميزي است. عشق تركيبي است از عناصر بسيار ناهماهنگ و نامتجانس. به يك تابلو نگاه كنيد: كدام شخص عاقل است كه بتواند اين حرف مرا گوش کند و به من نخندد كه من در تابلوي سفيد مردي را ديدم كه، يا چيزي ديدم كه، درختي ديدم كه .... چرا؟ چون او نميتواند آن را نشان دهد. تصورات ما دلایل عيني خوبي نيستند. براي اين جهان دلايل عقلي، حسي و ادراكي لازم است. امورات فردي قابل انتقال نيستند وقتي كه من ميخواهم آن را ابراز كنم شما كه مرا نميبينيد پس چيزي را كه من ميخواهم به وصف آن بپردازم نخواهيد ديد چه چيز باقي ميماند، آنچه اصيل است.
هميشه يك چيز اصيل تر از اصيل است. احساس کبود نشانه رفتن ذهن به سمت اصالت و تعالی است.
اشكهايم ميخواستند مرا ياري كنند، كه غرورم اين اجازه را به آنها نداد. هميشه يك حس ديگر پا در مياني ميكند و يكي را به عقب ميراند.
اكنون چي؟ شب است و سكوت. صداي يخچال مرا مي آزارد. نور مهتابي، نور تقريباً مناسبي است، حال و هواي نوشتن دارم مثل اين ميماند كه دارم بالا مي آورم و سبك ميشوم. نوعي تهوع انديشگي. قلب اين احساس را نميتوانم نشانه بگيرم. ميگويند سگ ها كور رنگند، من ميگويم آنها به دليل فقدان زبان كور رنگند، رنگ را من هم ممكن است ندانم ولي احساس يك حالت را شايد بتوانم ترسيم نمايم. شرط آن چيست؟
داشتن نوعي توجه است.
چه توجهي؟
توجه به درون. صاف كردن خود. بالانس نمودن و تعادل خود.
چگونه؟
با يك حالت.
با چه حالتي؟
نوعي سرسپردگي، نوعي بي دانشي، نوعي رهايي.
رها از چي؟
رها از آنچه جزو چسيده به من است.
يعني چه؟
يعني اين كه دانايي من سبب دور شدن من ازچيزي متعالی تر ميشود. گاهي نگاههايمان به اطراف وقتي كه توسط زبان معني نشده اند، ميتوانند به چندين معني به كار روند. ولي گويا زبان ما را به چيزي راهنمايي و از چيزي باز ميدارد.
مثال یک: من در خيابان A راه ميروم ،پس در خيابان B نيستم.شرط بودن در يك خيابان حضور جسمي است.
مثال دو: من در هيچ كدام از آن دو خيابان نيستم ولی در حالت تصور و خيال ميتوانم در هر دو خيابان باشم.
چه چيزي مهم است؟
ياد يادآوري. يعني آنچه ديدهام، آنچه شنيدهام.
سوال، پس چه چيزي را نديدهام؟
نميدانم. از نميدانم كه چيزي در نميآيد. شايد مساله اصلي اين است كه ما را گيچ ميكند .
در واقع من نميدانم چه چيزهايي را نميدانم و گاهی نیز نميدانم كه چه چيزهایي را ميدانم. پس نوعي Typology (نسخ شناسي) جهل يا ندانستن لازم است. ايراد من اين است كه نمی دانم چه چيزهايي را نميدانم.
فرضيه 1- احتمالاً آنچه را نميدانم چيست به غلط ميدانم و آنچه را نميدانم اساس دانايي يا فهم من از امور است! من نميدانم كه خياباني يا حسي را كه اصلاً تجربه نكردهام چيست؟ ما گويا از مجهولاتي كه معلوم شدهاند به سوي مجهولات ديگر حركت ميكنيم. پس باتلاق ها را امتحان كرده، وقتي پي به استحكام فونداسيون آنها برديم، گامهايمان را ثابت كرده، بر روي آنها چيزي را بنا ميكنيم.
تكليف آب چيست؟ آيا روي آب يا هوا ميتوان چيزي را بنا كرد؟ احتمالاً بتوان.
چگونه؟
نميدانم. نميدانم كه نشد حرف. برو امتحان كن. روي آب رفتم ولي نماندم. داشتم غرق ميشدم . هوا هم چنين حالتي داشت. تصور آن چطور؟
مي توان . ميتوان آن را تصور كرد، ميتوان آن را ترسيم كرد.
ترسيم يك حس چطور؟ يك حس مثل كمي مانده به گريه كردن.
ميل به تنهايي چطور؟
احساس دور شدن از يك اصل، يك جا، يك مكان بالاتر؟ مثل اين كه شما يك ران ملخ را از بدنش جدا كنيد. تصوير آن چگونه است. گويا آن دو جزء همديگر را ميطلبند. پس، يك احساس ميتواند به سوي يك حالت نشانه روي شده باشد. ميتواند حاکي از يك رنگ خاص باشد.
در انتهاي شب هستم و چنين احساسي دارم. چيزهايي مثل شرم، حيا، هنجار، ارزش ها، قواعد اخلاقي همگي مثل يك افسار به خلاقيت انسان لجام مي زنند. فضاهاي ترسيمي نوعي فضاهاي عاري از واقعيت هستند. مگر بخواهيم چيزي را كپي برداري كنيم.
پس يك حس، مثل ترسيم يك حس است. من به شما ميگويم زيبا. شما ميگوييد فلاني. حال ميپرسم زيبايي چيست؟شما نميتوانيد پاسخ بدهید. ميگويم ترس، نميتوانيد. شما نهايتاً يك حالت را برايم ترسيم خواهيد كرد. كسي كه ميترسد يا كسي كه زيباست زيبايي چست؟
شما با كلمات به من ميگوييد: زيبايی يعني داشتن توازن، هارموني و واژههايي از اين است. من ميگويم زيبايي يعني دلنشيني.
يك مصداق از زيبايي در چشمان كسي كه اصلاً نابينا به دنيا آمده است چطور؟ نميدانم. به او ميگويم فلاني چقدر زيباست. او فقط سكوت مي كند. چون مصداق خارجي عيني برايش متصور نيست. او ميگويد چه لطيف است، چه زبر است، چه تر است، چه خشك است، چه بوي خوبي، چه حالت روح نوازي، يا ميپرسد الآن چه موقع از شبانهروز است؟ و من ميگويم ساعت مثلا 14. او ميگويد ديرم شد يا بيا بريم يك چيزي بخوريم يا راه برويم، همين. پس من نميتوانم با او از زيبايي صحبت كنم.
با شمايي كه چشم داريد چطور؟ ميگويم يك احساس كبود را برايم نقاشي كن. شما ميگوييد چي؟ من ميگويم يك احساس كبود. حس مگر رنگ دارد؟ مگر رنگ ميشناسد؟ من ميگويم اگر بخواهم احساس درونيام را امشب رنگ آميزي كنم، يا به آن رنگي بدهم نوعي دل گرفتگيِ زيباي تراژيك است. نوعي عبور از يك تنگنايي كه مرا به يك فراخنا ميكشاند. يك دالان يك Maz (ماز). نوعي تولد، چه ميدانم نوعي اميد پس از صبر، ولولهاي كه ميشنويم پس از يك دقيقه مانده به نشستن پروازِ يك دوست كه قرار است از مسافرت 10 يا 15 ساله برسد. نوعي بي حوصلگي كه پايان آن اميد است و ميدانيم چه باشكوه است. اين يك احساس كبود است. دستي كه به سوي يك گل با همهي خارهايش دراز ميشود. دست خار ميخورد، ولي درد نميگيرد. خار تيز است و بي رحم، ولي گل بسيار جذاب است. احساس كبود را من براي شما ترسيم ميكنم، من ميگويم چگونه آن را بكشيد. تركيب رنگها چگونه باشد شما هزاران بار ميآزماييد نميشود . نه، نه، نه. اين چطور؟ شما خسته ميشويد ميدانيد چرا؟ چون موضوع بر سر انتقال يك حس است. يك حس با مجاري خاص خود منتقل ميشود. چشمهاي ما ميليونها موضوع براي ادراك بصري در طول روز ميبينند. درك آنها امري ناممكن ميشود. زاويهها، دايرهها، اشكال تيز و تند، قوسها، تركيبها، طولها، ارتفاعها، عرضها، فرورفتگيها و برآمدگيها، چه چيز در ادراك ما ميماند؟ آنچه را دوست داريم و از آن لذت ميبريم. پس ترسیم يك احساس كبود، يك ادراک کنندة فردي را ميطلبد. نوعي تبديل ميخواهد كه در آن كد واژهها را به حروفي خاص يا تصويرهايي خاص تبديل كند.
مثال سه: من از شما خوشم مي آيد. من از شما خوشم نميآيد. اولي يعني: بيا. دومي يعني برو! اولي يعني بنشين. دومي يعني بلند شو. اولي يعني خوش آمدگی، دومي يعني كسل كنندگي.
پس چه باید کرد؟
من فكر ميكنم و من متوسل به نيروي درون ميشوم. در درون چه خبر است؟ همهي خبرها در درون است. در درون من آزادم، در درون من تو را عشق ميورزم، من تو را رويايم، من تو را مينگرم، تو مرا مينگري. سلام است و سلام و سلام. درود است و درود و درود. احساس امنيت است. بدون دلهره و بيم. از پلكان درونم پايين ميروم. درون مرا ميهمان ميكند.
ابتدا تصور.
بعد چي؟
ياد.
يك آن تو را در حالتي و يك لحظه در حالتي ديگر می بینم. تو برايم تبديل به موضوع آزادي ميشوي. دوست من هم چنين حالتي پيدا ميكند.
مثال چهار:من تو را از راه دور به درمانگاه ميبرم و معالجهات ميكنم. ساعت حدود 12 شب است. من از خانه براه ميافتم خيابان A و كوچهي F پلاك T . تو را با ماشين سوار ميكنم به بيمارستان ميبرم. تو دچار نوعي آنفولانزا هستي. چند آمپول نوش جان ميكني و سپس تو را به منزل ميرسانم. چه كسي متوجه شد؟ هيچ كس چه كسي مرا يا تو را ديد؟ هيچ كس.
تو نميگويي فلاني خيالاتي شده است. من به تو ميگويم نه. اساس زندگي خلاقانه، آوردن سايهها به روشنايي است. يك چيز نبود، ولي حالا وجود دارد. صفحهي كاغذي كه بر روي آن مينويسم. اين يك صفحهي سفيد بود، حالا ديگر چنين نيست. وجود من در پس تك تك اين صفحات متبلور است. چرا؟ چون قابل تكرار توسط ديگري نيست. DNA هر كدام از ما فقط منحصر به فرد است. پس من تجربهي يكباره خداوند هستم.
ما به ميزاني و بسيار كم با هم در ميآميزيم، تركيب ميشويم، همديگر را ميفهميم، و با هم رابطه داريم. هر چه بزرگتر ميشويم،كامل و كاملتر و سپس خوردني ميشويم. آنگاه چه كسي ما را ميخورد، همان سناريست نخستين. تولد ، زندگي، مرگ، تولد، زندگي، مرگ. پس ما نبايد قاعدتا آن قدر در هم آميزيم كه نشود ما را از هم متمايز نمود.شايد يك وجود بي منتها بتواند ولي از عهدهي درک ما خارج است. من از شگفت آورترين چيزهايي كه همواره ميشنوم اين است كه كسي ميگويد: فدات. يعني چه؟ تو فداي من يا من فداي تو؟ رنگها هم چنين اند. سفيد با بنفش آميخته ميشود. حالا بيا آن را جدا كن، سيمان با شن. سیلی نواخته شده بر صورت کسی چي؟ آن را مي توان جدا كرد ؟ نه. آب ريخته چطور؟ نه. دل شكسته چطور؟ نه. نگاه دزديده شده از چهرهي يك فرد چطور؟ نه. پس تمام عالم پیوسته است، انفصال وجود ندارد.
مثال پنج: عالم واقع، عالم اتصال است و عالم ذهن است که مي تواند به صورت تجریدي، منفصل باشد. خلوص، در عالم واقع به ندرت یافت می شود. تك، وجود ندارد، اصلي وجود ندارد، هر اصلي در درون اصليترين فرعي است. هر بزرگي در درون بزرگتري، كوچك است.هر بي نهايت در درون بي نهايتتري محدود است. هر زيبايي در مقابل زيباتري زشت. هر كوچكي در مقابل كوچكتر، بزرگ. هر شكوهي نيز، هر مقامي نيز، هر بلندايي نيز، هر فرودي نيز، هرفرازي نيز.
اگر بتوان احساس را ترسيم كرد، ميتوان به يك سوال مهم پاسخ داد و آن اين كه لابهلاي رنگها فضاهاي خالي از رنگ وجود دارد. چه حسي را ميتوان به يك حس افزود كه آن حس مضاعف شود؟ مثلاً كسي كه در آخر يك شب دلش گرفته است، چطور ميتوان عقدهي دلش را قبل از تركيدن تشدید كرد. ميگويند روي زخم او نمك بپاشيد. او را با آن خاطره مرتبط كنيد. آخرش چه ميشود؟ احساس رنجش خاطر. زبان باز ميشود، شِكوه ميكند، بلند ميشود مي رود و شايد بخوابد، خواب نوعي فراز از فعاليت آگاهانه فكري پيرامون يك موضوع است. احتمالاً در خواب هم ميبيند كه عجب همان حس او را به سوي خود ميكشاند. فرداي آن روز يك نقاش را ميبيند ميگويد تو مثل يك روان كاو آناليز كن و سپس درمان را شروع كن. نقاش ميماند. او ميگويد كه من ميتوانم يك شهر نمور با مردماني كه در يك عصر زمستاني در حال آمد و شد هستند را ترسيم نمايم. ولي مطمئن نیستم كه آيا اين حس همان احساس كبود شماست. شروع ميكند، قلم و بوم و صفحه. صفحه ابتدا سفيد بود توئي كه داعيهي نقاشي داري بر روي آن خطوطي را ترسيم نمودي سپس زاويه بندي و محاسبه و شكل. شكل، باز نماي درونِ هندسي شماست. درك آن مسلماً درك شما از آن است. خودش چه شكلي است چرا ميگويند گردي، چهار گوش، سه گوش، اعتباريات است خوب. من كه نميبينم چي؟ چگونه ميتوانم به عنوان يك پسر لال به تو كه دختري نابينا هستي خود را بنمايانم و بگويم كه تو را دوست دارم و يا از تو خوشم نميآيد. يا چه روز زيبايي بود يا چقدر احساس تنهايي ميكنم، من تو را ميبينم. تو مرا نميبيني. من تو را درك ميكنم ولي تو مرا فقط لمس ميكني. درك من براساس ادراك بصري است. درك تو چي؟ براساس ادراك شنوايي. من نميتوانم بگويم كه چه چيزي دارم ميبينيم ولي از تو ميخواهم كه تو آنچه را كه من ميبينيم ولي نميتوانم بازگو كنم، را برايم ترسيم كني. چه چيزي وجود دارد؟ يك احساس گنگ. نوعي فقدان. نوعي نداشتن.
فرضيه 2- احتمالاً آنچه را دارم، ندارم و آنچه را ندارم دارم. من با زندگي به وجود نميآيم. گويا با زندگي به عدم وجود ميرسم و مرگ كمال است و رسيدن و شكوفايي، قابل خورده شدن. من در پايان ميوهي رسيدهام در آغاز و وسط هنوز خام و كال هستم. پس شما ميتوانيد به من بگوييد كه زندگي يك شروع نيست. زندگي يك وسط است. فيلمي است كه از وسط يك location شروع به پخش ميشود. گريزي به گذشته ميزند و رو به پايان ميرود. پايان آن گويا آغاز آن است. چرا؟ چون مگر ميشود ميليونها سال نباشيم و فقط چند سالي باشيم. شما مرا آناليز ميكنيد. قصد داريد احساس هايم را باز نمايي كنيد. شما سفيد را با رنگ ديگري و ديگري و ديگري ميآميزيد. به من ميگويید حس كبود شد يا نه؟ من چون لال هستم نميتوانم بگويم كه واقعاً شد يا نه. اصلاً كبودي چه رنگي است. قرمز است، بنفش است، مثل يك كوفتگي در بدن مرد باتوم خورده است؟ مثل مشتي است كه زير چشم يك بوكسور خورده شده، مثل يك كوفتگي در بدن يك دانشجو است؟ مثل ترميم يك پوست است؟ مثل نوعي انجير متمايل به سياه است؟ خاكستري قهوهاي متمايل به قرمز كدر است؟ كدام يك است ؟ نميدانم.
احساس كبود شما نوعي هم آميزي است. نوعي وصال، نوعي سايه روشن ، نوعي ترسِ شفاف، نوعي دروغ توأم با صداقت، نوعي زرنگي خاص نوعي فرار از واقعيت زندگي نوعي ابراز علاقه به دشمن. نوعي خود نمايي كه نه از سر غرور باشد و نه سوداي نام آوري در پس آن در سر پرورانده شود. نوعي عبور بدون معطلي. ولم كن بابا. همين.
چه كسي؟
چه چیزی ؟
جامعه، هستي، قفس تن، زودگذري هاي كسل كننده ونارس سردر آوردن از چيزهايي كه تو را در خود فرو ميبرند، ورود به چنبرة چنگالهاي يك هشت پا. دوست داشتن ، دلبستگي، دلبريايي، دليري، دانش، دين دنيا و بالاخره دلباختگي. چه فرجام ناگواري من دلباختهي چيزي ميشوم كه به غايت از من فاصله دارد. هميشه چنين است.
هميشه به دورترين چيزها نزديكترم من گويا. انسان از فرط نفرت است كه عشق ميورزد. عشق محصول نوعي در هم آميزي است. عشق تركيبي است از عناصر بسيار ناهماهنگ و نامتجانس. به يك تابلو نگاه كنيد: كدام شخص عاقل است كه بتواند اين حرف مرا گوش کند و به من نخندد كه من در تابلوي سفيد مردي را ديدم كه، يا چيزي ديدم كه، درختي ديدم كه .... چرا؟ چون او نميتواند آن را نشان دهد. تصورات ما دلایل عيني خوبي نيستند. براي اين جهان دلايل عقلي، حسي و ادراكي لازم است. امورات فردي قابل انتقال نيستند وقتي كه من ميخواهم آن را ابراز كنم شما كه مرا نميبينيد پس چيزي را كه من ميخواهم به وصف آن بپردازم نخواهيد ديد چه چيز باقي ميماند، آنچه اصيل است.
هميشه يك چيز اصيل تر از اصيل است. احساس کبود نشانه رفتن ذهن به سمت اصالت و تعالی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر